خاطرات یک انسان عاشق

خاطرات، حرفها و کمی بی پرده

خاطرات یک انسان عاشق

خاطرات، حرفها و کمی بی پرده

حلالم کن اگر آزرده گشت آن خاطر نازت/ که عمری وقت می گیرد، شود عستاد، استادی

آخرین مطالب

اول هر کار

لطف یار در غربت 3

روز شهادت حضرت ام البنین بود. البته این روز رو محترم می شمرم و گاهی به ایشون هم توسل می کنم اما آنقدری داغ نیستم حقیقتش. مثلا اینطور نیست که حتما مقید باشم مراسمی بروم و اینها اما حرمت روز را سعی میکنم نگه دارم. به هرحال مادر حضرت عباس هستند و همسر امام علی. یادم هست برای پیاده روی رفتم بیرون و وقت اذان شد. دیدم نزدیک انجمن حیدریه هستم. گفتم حالا که اذان هم شده و منم نزدیکم، بروم نمازها را بزنم به بدن و برگردم خانه. کلا بنای من صرف پیاده روی بود... همین. داخل شدم. نماز مغرب تمام شده بود. فرادی خواندم و پیش نماز که یک آخوندی غیر از آن کسی بود که قبلا دیده بودمش، ایستاد برای عشاء. نه مکبری نه هیچی... درست مثل تجمع ها و هیئت های خودمانی ای که گاهی شرکت کرده ایم. صمیمی و بی شیله پیله. عشاء را هم خواندم و رفتم نشستم و تکیه به دیوار زدم برای اینکه قدری استراحت کنم. حاج آقا شروع کرد به سخنرانی به زبان عربی. تقریبا چیزی دستگیرم نمی شد اما گوش می دادم. دیدم چیزی نمی فهمم و البته هم نمی خواستم در تاریکی هوا بیرون از خانه باشم، لذا بلند شدم که برگردم خانه چون صرفا می خواستم نمازهایم را خوانده باشم. 

آمدم بیرون و مشغول پوشیدن کفش شدم که آقای خوش پوشی با ته ریش جوگندمی خطابم کرد و گفت می روید؟ گفتم بله. گفت بیایید غذا بدهم بهتان. گفتم نه ممنون آمدم صرفا نماز بخوانم بروم. اصرار کرد گفت همراهم بیا. دنبالش رفتم بیرون، رفت از پشت ماشینش یک کیسه سفید برداشت و داد به دستم. خیلی تشکر کردم و خداحافظی کردم و راهی خانه شدم.

رسیدم خانه دیدم در یک ظرف چلوگردن، یک ظرف خوراک لوبیا، یک ظرف خرما و شیرینی که تاحالا نخورده بودم، یک سیب و یک نارنگی و یک لیوان دوغ بود! عجب شامی! جای شما خالی!!!

 

این خاندان عجیب اند... بدهکار کسی نمی مانند. خداکند که ما را از خانه شان نرانند که بسیار خطاکاریم و بدهکار.

لطف یار در غربت 2

پیش نوشت: این خاطره را به توصیه ی رفیق عزیزم حسین قنبری سیاهه می کنم، و گرنه قصد نوشتنش را نداشتم.

 

ماه صفر رسیده بود. نزدیک اربعین بودم. با دیدن پست ها، اخبار، مطالب تلگرام و توئیتر و اینستاگرام کم کم حس و حال اربعین گرفته بودم. می دیدم چقدر از رفقا و دوستانم چه نزدیک و چه دور، مشرف به پیاده روی اربعین و یا زیارت کربلا شده بودند و من هربار با دیدن عکس ها دلم می سوخت. هرچند که معتقدم زیارت دور و نزدیک ندارد و از هرجا که باشی، زیارت کرده ای، اما خب... آدم است دیگر، دلش می خواهد گاهی.

روز اربعین رسید. نمی دانم چرا اینقدر دلم هوای اربعین کرده بود. هوای پیاده روی. حال و هوایی که فقط یک بار تجربه اش را داشتم... . نزدیک غروب بود، ته دلم گفتم یا امام حسین... دلم می سوزد از اینکه نمی توانم بیایم... دلم می سوزد از اینکه رفقای نزدیکم رفتند، عکس می گذارند، کیف می کنند، غذای موکب ها، پذیرایی موکب داران، چهره های خندان مردم و حال و هوای خوبی که داشتند و من در تنهایی محض و در تاریکی نشسته ام و آه می کشم. سرخی خورشید تا وسط اتاقم افتاده بود. کار و بارهایم را انجام داده بودم و وقتم آزاد شده بود. ناگهان حرف علی (در پست قبلی معرفی اش کرده ام) به سرم زد! گفته بود یک کامیونیتی شیعه هم در شفیلد هست. خود علی اما رفته بود منچستر و در دسترس نبود. به او در واتسپ پیغام دادم و گفتم یادت هست گفتی یک کامیونیتی شیعه در شفیلد هست؟ می دانی کجاست؟ برایم یک لوکیشن فرستاد.

لباس پوشیدم و هدفون گذاشتم و گفتم پیاده می روم به سمت آنجا، امیدوارم که اذان مغرب برسم. نماز را می خوانم و بر می گردم. نمی خواستم دیروقت بیرون از خانه باشم. قدم زنان رفتم و رفتم اما مسیر طولانی تر از آن بود که فکر می کردم. اذان مغرب هم شده بود. گفتم حداقل پیدایش کنم، حالا نماز را می خوانم و بر می گردم. صرف اینکه پیاده بروم به جایی که احتمال می دادم جماعتی شیعه مذهب هستند برایم کافی بود. چون باز هم مطمئن نبودم چه جور شیعه ای هستند. به هر حال انگلیس است و هزار نیرنگ.

رسیدم به کوچه ای که پین شده بود روی نقشه. هرچه نگاه کردم چیزی ندیدم. یک رستوران خالی از سکنه بود که معلوم بود جمع شده و یک خانه بالایش که آن هم معلوم بود کسی در آن زندگی نمی کند. همینطور سرگردان بودم. کنجکاو هم بودم چون واقعا دوست داشتم ببینم در این کشور مسلمان های شیعه چه شکلی هستند!!! می دیدم افرادی با سر و ظاهر مسلمان گونه، وارد کوچه می شوند اما مطمئن نبودم. خلاصه بعد از حدود 20 دقیقه این طرف و آن طرف را گشتن، پیش خود گفتم نکند این جایی که مقصود است، در انتهای کوچه است نه سر کوچه (چون پین روی نقشه سر کوچه زده شده بود و نقشه های گوگل مپ بسیار دقیق هستند مخصوصا در کشوری مثل انگلیس). قدم زنان به ته کوچه رسیدم و دیدم بله! یک ساختمان آجری مانند یک نمازخانه بزرگ (یا یک تکیه) که در و پنجره های سفید PVC دارد و معلوم است این همان جاست. دو در بود که حدس زدم آنکه نزدیک تر است مخصوص ورود بانوان است و آنکه به سمت انتهای کوچه است مخصوص ورود آقایان. هم گرسنه بودم، هم کمی تشنه به خاطر پیاده روی طولانی و سرگردانی. با تردید و احتیاط درب مخصوص آقایان را باز کردم و مطمئن که شدم مخصوص آقایان است آرام وارد شدم. سرم را که بالا آوردم بنر بزرگ به دیوار نصب شده یک طرفش عکس آیت الله سیستانی و طرف دیگرش عکس آیت الله خامنه ای...!!!!! (این لینک وبسایت آنهاست) و وسط آن هم نوشته: انجمن حیدریه شیفیلد (به خط اردو)

خودمانی بگویم: کفم برید! 

پای دیوار هم ردیف روی میز انواع و اقسام و میوه و شکلات و شیرینی و چای و شربت و اینها بود. چیزهایی که به خاطر مشکل راننده کامیون و زنجیره انتقال در انگلیس، حدود 2-3 هفته بود که نایاب شده بود و حالا اینجا همینطور ریخته بود. انگار تلپورت شده بودم به یک موکب در جاده بین نجف و کربلا! بهت زده خیره شده بودم به چیزهایی که می بینم و لطفی که یار در غربت کرده بود. صدای مرد میانسال خوش چهره ای مرا به خود آورد. با لبخند و روی گشاده خوشامد گفت و مرا تعارف کرد. دید من از جایم تکان نمی خورم، شروع کرد به اصرار و اصرار. من حقیقتا شرمسار و خجالت زده شده بودم. در کل مصرانه از من می خواست که از خودم پذیرایی کنم و من هم با خجالت یکی دو میوه برداشتم و همانجا سرپا خوردم. باورم نمی شد... موکب اربعین آن هم در شهری وسط انگلستان که اصلا توقع نداشتم در آن شیعه پیدا شود. (مثلا اگر لندن یا منچستر بود شاید ولی شفیلد...؟)

داخل شدم. یک نمازخانه بزرگ با بنرها و سیاهی هایی که 90% آن ها را در ایران خودمان میبینیم. از آن زیارت عاشوراهایی که در نمازخانه ها و هیئت ها معمولا هست و مثلا در میانه هایش به فارسی نوشته :"پس می گویی صد مرتبه" یا "پس به سجده می روی و می گویی". پارچه سیاهی ای که روی آن شعر "باز این چه شورش است که در خلق عالم است..." چاپ شده و الی آخر. قشنگ انگار یک هیئت درست و حسابی دعوت شده بودم. منی که چند سالی بود درست هیئت نرفته بودم! گاهی آدم می ماند از کارهای خدا و اولیائش!

پرسیدم قبله کدام ور است؟ پیرمردی با زبان بی زبانی مرا تنظیم کرد! نمازها را خواندم و نشستم همراه بقیه که حدیث کساء می خواندند، منم خواندم. لهجه ی عربی خواندشان هم مثل خودمان بود. خیلی خودمانی و بی شیله پیله تر از آنچه فکر می کنید. نه تحریری، نه صوت فاخری... خیلی ساده و تا جای ممکن خالصانه. بعد از آن یک حاج آقایی آمد (روحانی - ملا) و رفت روی منبر و به زبان پاکستانی (الان از رفیق هندی ام که کنارم نشسته پرسیدم تا مطمئن شوم: اردو) سخنرانی کرد. 95% متوجه نمی شدم چه می گوید و آن 5% هم واژه های مشترک بود مثل جناب، چهلم و صلوات ها. جالب اینجاست که وقتی می خواستند برای بار دوم صلوات بفرستند به فارسی می گفتند: صلوات دوم را بلند تر بفرست (یا یک چیزی در همین مضمون اما به فارسی و نه اردو!). بعد از آن کمی هم مداحی پاکستانی گوش دادم و سینه زنی کردم (مداحی شان هم گروهی بود و بدون میکروفون، نه اینکه یک نفر میکروفون را بگیرد و سینه زنی هم همان سر و شکل معروف سینه زنی پاکستانی ها را داشت). اواخر مراسم شده بود و داشت خیلی دیر میشد. آمدم بیرون که دیدم روی میز یک عالمه غذای نذری در ظروف پلاستیکی که یک بار مصرف نبود روی هم چیده شده. یکی برداشتم و به سمت خانه روانه شدم. 

وقتی رسیدم خانه به این فکر می کردم که امام حسین، هم از من پذیرایی کرد، هم غذای هیئتی نصیبم کرد و هم کلی مرا تحویل گرفت و به مراسم عزاداری اش دعوتم کرد... چه آقایی است این آقا.

لطف یار در غربت 1

بودن در کشوری غیر اسلامی که از صبح تا شب صدای هیچ اذانی به گوش نمی رسد و یا حتی در ماه های پر حادثه ی مذهبی مثل محرم، رجب، شعبان و رمضان نیز هیچ حال و هوایی تغییر نمی کند، ممکن است در بعضی هایی که سالها در این فضا رشد کردند و به اون اعتقاد دارن و از اون حال و هواها اثر می گرفتن، ایجاد تشنگی کند. خصوصا کشوری که 70% مردمش ملحد یا آتئیست هستن (گالوپ، 2017؛ ترسیم تصویری). درست است بنا به دلایل شخصی مجبور به ترک وطن و کسب علم در کشور دیگری شدم، اما ترک وطن دلیل بر جای گذاشتن و رها کردن اعتقادات و باورها و هویت یک فرد نمی شود.

بعد از گذشت ماه ها و عادت کردن به این فضا و گذراندن ماه رمضان، بدون هیچ مراسم شب احیا و دعای سحر و اون حال و هوای لطیف و زیبایی که در ایران به استشمام می رسد، و بعد از گذراندن ماه محرمی که حتی نمی شد در مراسم های آنلاین هم شرکت کنی (به خاطر اختلاف زمانی و تداخلاتی که با کار و کلاس و ... به وجود می آمد)، این تشنگی را در من چندین برابر کرده بود. در این شهر، مساجد و Community centre های مسلمان پیدا کرده بودم، اما همگی برای برادران سنی مذهب بودند و من از سر احتیاط و دوری از جدال و یا هر اتفاقی از رفتن به اونجاها پرهیز می کردم (باید در این فضا قرار بگیرید تا متوجه بشید) تا اینکه محل زندگیم و خوابگاهم رو تغییر دادم و اونجا بود که بعد از تقریبا یک سال تنهایی کشیدن و خالی بودن باطری مراودات اجتماعی، این تغییر رو می تونم یک خاطره ی از یاد نرفتنی و شیرین تلقی کنم.

در خوابگاه جدید که از لحاظ قیمت و امکانات بسیار بهتر از خوابگاه خود دانشگاه بود، روز اولی که منتظر بودم تا اتاقم رو به راه بشود که بتوانم تحویلش بگیرم، در آشپزخانه نشسته بودم. (یکی از مدل های خوابگاه در انگلیس به این شکل است که یک واحد دارای 5 -6 اتاق و یک آشپزخانه مشترک می باشد. دستشویی و حمام بنا بر انتخاب فرد هم می تواند مشترک باشد هم جداگانه برای هر اتاق) پسری با پوست تیره رنگ وارد شد و در حالی که مشغول تلفن حرف زدن به زبانی که نمی فهمیدمش بود، از داخل یخچال یک سری چیز میز درآورد و شروع کرد به خورد کردن. من سرم داخل گوشی خودم بود و مشغول چک کردن ایمیل و مقاله و اینها بودم. بعد از تحویل گرفتن اتاقم برگشتم به آشپزخانه که وسایلم را بردارم و البته قدری هم استراحت کنم. چون مشغول اساس کشی هم بودم و بعد از استرس چند ساعته ای که روز تحویل اتاق بر من وارد شده بود، نیاز داشتم کمی مغزم را خنک کنم. 

فرد دیگری نیز وارد آشپزخانه شد و مرا دید و سلام و احوالپرسی کرد. قدری صحبت کردیم و همکلام شدیم. هر سه نفرمان منظورم است. من، فرد اول و فرد دوم. سپس فرد چهارمی هم به ما اضافه شد و دیگر گرم صحبت شدیم. جالب اینجا بود که دقیق مطمئن نیستم راجع به چی صحبت می کردیم اما در همین می دانم که معرفی خودمان در اولویت چندم افتاده بود. برخلاف معمول عادت که همیشه آدم خودش را معرفی می کند. یادمان افتاد که کسی من را نمی شناسد و من هم آنها را نمی شناسم. همین باعث شد با خنده و شوخی شروع به معرفی خود کنیم:

- من فلانی ام! اهل ایرانم، فلان رشته رو می خونم.

- من هم پراناو هستم از هند، این هم الکسه اهل پِرو

- من هم علی هستم، اهل پاکستان.

ناگهان جاخوردم... علی؟!!! در کشوری که من هرچه عرب زبان یا مسلمان دیده بودم تا به اینجا اسمشان هرچه بود حداقل علی نبود. با تردید پرسیدم علی... مسلمانی؟ گفت بله. با تردید بیشتر پرسیدم شیعه؟ گفت بله و آخرین سوال: امام زمان رو میشناسی؟ گفت معلومه که میشناسم امام مهدی رو

چهره ام باز شد گفتم علی...!!! منم شیعه ام!

هرچه در دست داشت رها کرد. انگار که دو برادر از هم دورافتاده بودیم و حالا بعد از سالها همدیگر را اتفاقی پیدا کرده باشیم، ناگهان هم دیگر را تنگ در آغوش کشیدیم و فشردیم. نمی دانید چه حالی داشتم. پراناو (هندی) و الکس (پِروئی) با تعجب نگاهمان می کردند. گفتم بچه ها علی می فهمد اما شما ها متوجه نیستید دیدن یک کسی که هم مذهب تو باشد آنهم در چنین دنیایی چه حسی دارد. حقیقتا خوشحال بودم. مرد جوان خوش قیافه اهل پاکستان که در برخورد اول حتی به هم سلام هم نکردیم، حالا جای خود را در دل من پیدا کرده بود و من هم در دل او (به گفته خودش) و من بعد از مدتها حس غربت و تنهایی، بالاخره احساس وطن کردم. حس کردم دیگر تنها و غریب نیستم. حس کردم خانواده ای در کنارم دارم که هم خون من نیستند اما گویی از یک مادر هستیم. کسانی که به شدت به من کمک می کنند و هوایم را دارند (علاوه بر خانواده عزیز خودم).

برای حامد رحیم پور

به نام خدا

 

 

خیلی وقت است ننوشتم. هیچ دلیلی نداشتم برای نوشتن. شاید برای خیلی ها 30 سالگی شان دلیل نوشتن باشد، شاید برای خیلی ها اتفاقات بزرگ زندگی، مثل ازدواج، بچه دار شدن، رفتن به خارج برای تحصیل یا هر کاری، قبول شدن در کنکور و خیلی اتفاقات دیگر...

اما من هم 30 ساله شدم. هم برای تحصیل به انگلستان سفر کردم. تمام دوستانم را گذاشتم و رفتم. دلم پیششان ماند، اما تنم رفت. یکی از آن ها تو بودی برادر. اما هیچکدام از اینها باعث نشد که بعد از مدتها به اینجا برگردم و بنویسم. اما دو روز پیش اتفاقی افتاد که الان مرا مجبور کرد به نوشتن و آن اتفاق... رفتن عجیب تو بود!

منی که به خاطر افسردگی شدید و مزمن، تقریبا احساساتم را از دست داده بودم، تماسم با دنیای واقعی را از دست داده بودم، هیچ چیز خوشحالم نمی کرد حتی بهترین اتفاقاتی که در زندگی ام میفتاد. منی که هیچ چیز دیگر مرا به شوق وا نمی داشت و از هیچ کاری لذت نمی بردم را وادار کردی به نوشتن برایت. حالا تو با رفتنت مرا آتش زدی، مثل خیلی هایمان... سوختیم.

در این سالها که در جشنواره مدرسه و در هنروما مشغول بودم هم خیلی شوق کار نداشتم، نه اینکه بدم میامد، نه، ذهنم اینقدر خسته بود که مرا از لذت بردن وا میداشت. اما فقط به خاطر 3 نفر، تن خسته ام را می کشاندم و سعی می کردم کارم را به بهترین شکل انجام دهم، هرچند که خیلی هم بهترین شکل نبود، نمی توانستم. یکی از آن سه نفر حامد بود. حامد رحیم پوری که از سال 89 با او آشنا شدم. در اولین برخوردم با او یادم است که ازش خواستم تا در درس هنر برای من هم جایی باز کند، زیست درس می دادم اما به هنر بشدت علاقه داشتم و دارم. یادم هست اولش رد کرد. گفت منطقی نیست که رشته آدم با درسی که می دهد متفاوت باشد. بچه ها ممکن است نپذیرند. اما بعدا در راهنمایی حلی3 یادم هست در اتاق علوم انسانی بودیم و خودش گفت که نظرش عوض شده و اشتباه می کرده و از من خواست به هنروما بپیوندم. من هم تمام ایده ها و فکرهایم را گفتم و با کمال صبر گوش می داد. عاشق جلسه های دونفری مان بودم. بعد از جلسه با او اینقدر حس خوب داشتم که می خواستم محکم بغلش کنم... نمی دانم چرا این کار را نکردم. اما موقع خداحافظی دستش را می فشردم تا عمق علاقه ام را به او نشان دهم.

بعدها در دبیرستان حلی1 صحبت می کردیم، می گفت خوب است آدم در یک مقوله عمیق شود تا از تبدیل شدن به یک اقیانوس با عمق 1 سانتی متری باز بماند، تا بتواند اثری روی بچه هایی بگذارد که به او مراجعه می کنند. یادم نمی رود این حرفش را هیچوقت، هرچند خیلی به آن عمل نکردم تا همین 4-5 سال پیش. 

اولین باری که باهم سرکلاس رفتیم، تابستان 93 بود، راهنمایی علامه حلی 2 برای یک پروژه مشترک بین هنر و اجتماعی. جدی و سخت گیر بود و اساسی پیگیری می کرد کارهای بچه ها را. برعکس من که مهربان بودم. استراتژی تدریسمان را هم اینچنین چیده بود که می گفت تو معلم خوبه باش و من معلم بده. هیچوقت قصد ایجاد تغییر نداشت، برنامه کارش را بر اساس ویژگی های دیگران می چید و پیش می برد. ذهن بازش را همیشه می ستودم. چند بار در راهنمایی حلی3 به جایش سرکلاس رفتم. بچه ها از حامد خیلی می ترسیدند و تفاوت اخلاقی من و او را به وضوح می دیدند. عجیب بود که چرا من را برای جایگزینی انتخاب می کرد؟ با اینکه می دانست رفتارمان 180 درجه متفاوت است...؟ اما من سر کلاس از حامد کم نمی گذاشتم. بسیار از او برای بچه ها تعریف می کردم و می گفتم قدرش را بدانند و به او بیشتر از یک معلم هنر نگاه کنند. 

اینقدر دوستش داشتم که همیشه با او شوخی می کردم. پشت سرش و جلوی خودش و البته همیشه به او می گفتم و او هم می خندید. به احترامش بلند می شدم و شعار می دادم، برایش تعظیم می کردم. ظاهرش شوخی و خنده بود اما واقعی بود. برای اینکه بدش نیاید در پوشش مزاح مخفی می کردم اما واقعا از ته دلم بود. این آخرها هم که با کُت قهوه ای همیشگی اش سر به سرش می گذاشتم... . همینی که در عکسهای مختلف دیده اید.

ندیدم لبخند نزند، اکثر مواقع گوشه لبش بالا بود، خوش رو بود، دقیق بود و خوش صدا. پسرش که به دنیا آمد تمام دانسته هایم را برایش مرتب می نوشتم. سعی می کردم به بهترین نحو برایش توضیح دهم و پیگیری می کردم احوالاتش را. پسرش را عین خودش دوست داشتم و دارم و حالا غصه ی بازماندگانش هست که بر دلم مانده. می دانم خودش بهشتی است. مهمان خداست و خدا مهمانش را اذیت نمی کند. مؤمن بود. واقعا مؤمن بود.

حامد جان، برایت دعا می کنم، تو هم برایم دعا کن. از راه دور می نویسم، از جایی که هیچ دوستی ندارم که در آغوشش بگیرم و با او بگریم. از کیلومترها دورتر برایت می نویسم... خداحافظ رفیق. دیدارمان به قیامت.

بازگشت

سلام! خوبین؟ خوشین؟ ممنون منم خوبم!! شکر خدا تو این حدودا یکسالی که گذشت از ترن هوایی پیاده شدم. اوضاع خیلی بهتره. تغییر مسیر بزرگی تو زندگیم اتفاق اغتاد و سختی ها و باورنکردن های زیادی رو تحمل کردم... و می کنم. اما احساس می کنم خیلی بهتر از قبل شدم. معقول تر شدم. نگاه های بچگانه ای که به بعضی مسائل داشتم از بین رفت و تو بعضی مسائل دیگه، نگاه های بچگانه جدیدی به وجود اومد!!!
استرس آینده در من هست. خستگی از کارهایی که دوست دارم بکنم، چون هیچوقت سراغشون نمیرم. بعضی وقت ها خواب هام پر از هیجانات منفی و استرس های نفس گیره و وقتی بیدار میشم، خداروشکر می کنم که خواب بوده... خواب کشمکش های مزخرف گذشته رو می بینم. همیشه شنیدیم که میگن تو خواب آرامش بیشتری دارم تا بیداری، ولی مال من برعکس شده!!
در هر صورت، حرف واسه گفتن زیاده... خاطره ثبت کردن واسه اونایی که میان و میخونن، شاید شناخت بیشتری نسبت به من پیدا کنن (منظورم اونایی هستن که در جهان حقیقی من رو می شناسن، و گرنه برای شمایی که کلا بنده رو نمیشناسین فرقی نداره D:، منم یکی مث همه.)
دعا کنین، دعا می کنم.
یاعلی(ع)

ترن هوایی

بعد از مدت ها... در این کشمکش روزگار، و گیر کردن لای چرخ دنده های کوچک زندگی، معنای درد را شنیدم... تا دم مرگ پیش رفتم و برگشتم، سخت است تنها باشی، اما به درک! تنها بهتر است از بی کس بودن! خدا نکند کسی غریب بماند...
نگاهم و زاویه ی دیدم نسبت به مسائلی تغییر کرد که خیال می کردم تغییر پذیر نیست. حداقل این یک مورد برایم دلخوشیست. هر چند اطرافیان خیلی باورم نمی کنند، منم دیگر خیلی حرفی نمی زنم. ولی یک سال و نیم گذشته، زمانی است که هیچ گاه، هیچ وقت سرم را بر نمی گردانم تا دوباره ببینمش... حتی لحظات شیرینش، برایم تلخ است... اگر لحظه ای باشد، که هست. خیلی از آدمهایی که در آن وقت آشنایشان شدم را توان ملاقات دوباره ندارم... با اینکه اصرار شدید دارند بر دیدار دوباره، اما یک جایی باید... بگذریم.
حالم بد نیست، سوار ترن هوایی هستم، روزی خوب و روزی حالم افتضاح است، لیکن برآیند بردارها را اگر رسم کنی، چیزی جز شیب مثبت دیده نمی شود.
و عجیب است این خدای ما که چقدر زیبا بنده هایش را به سمت آزادی پیش می برد... خیلی ها نمی دانند اما آزادی درد دارد، زجر دارد، زحمت دارد... . به ما دروغ گفته اند... خیلی دروغ گفته اند راجع به آن، و راستگویان ناچارند در خفا بدرخشند، چون طوفان سیاهی، شعله شان را می درد.

کاش اینها می دانستند که آزادی، ورای این حرفهاست...

...

اصلا نمی دانم چه باید بگویم... آنقدر کوبیده شده ام که شاید اگر سیخی در من فرو رود، خلق گمان برند کباب کوبیده ام!!!
(اما در آینده مطالب بیشتری خواهم گذاشت)


یه فیلم خوب

این فیلم رو از یوتیوب برداشتم و ترجمه و دوبله اش کردم، جهت استفاده ی خودم و عموم!

دانلود با کیفیتش رو از لینک پایین می تونین انجام بدید (220 مگ)

 

 

 
 
 
دانلود با کیفیت بالا:
 

سومین جشنواره فیلم کوتاه مدرسه

بی پرده باید بگویم، دهانمان مسواک شد برای هماهنگی ها و کارهای این جشنواره ی فیلم کوتاه که دوسال است تحت عنوان هنروما برگزار می شود و امسال، به خاطر بی پولی، ناچار شدیم دست به دامن سمپادِ [---] بشویم. اولش گفتند به به!! چه زیبا! چه عالی!! چه معلم های باحالی!! چه خلاق!! دوسال هم هست که مشغول این کارید! بارک الله!!! چی؟... پول می خواید؟ چرا رفتید پیش غریبه؟ خودمان هستیم آقا!!!  زیر پر و بالتان را می گیریم!...
اما از آنجا که سلام گرگ بی طمع نیست و بر طبق مذاکرات هسته ای که هرکه زیادی به رویمان بخندد و تحویلمان بگیرد، قطعا ریگی در کفشش موجود است و قصد سوئی دارد، سلام سمپاد هم بی طمع نبود و ... بگذریم!
خلاصه جشنواره ای که قرار بود 31 اردی بهشت ماه تمام شود، 19 مهرماه تمام شد! مجری اش هم بنده ی حقیر بودم که با اینکه دلم خون بود از بس حرص خوردم، ولی باز شیر خلاقیت مغزم را باز کردم و مقادیر اندکی نمایشنامه نوشتم جهت بانمک کردن مراسم اختتامیه ی حشنواره ی فیلم کوتاه که اسمش امسال شده بود "مدرسه" و امیدوارم بتوانیم این اسم را برایش نگه داریم... اگر بگذارد جنابِ گرگِ سلام کن!!!
و حقیقتا امیرحسین خان اخوین عزیز، و حامد رحیم پور بزرگوار، کمرشان زیر فشار این کار لِه شد و چه عذاب ها که نکشیدند و چه موی ها که از سر مبارکشان فرو نریخت...!!
اختتامیه ی جشنواره، به نظر که خوب بود. به به و چه چه زیاد می شنیدیم اما خدا کند که این به به و چه چه ها، زیادی نباشد که حداقل بنده دوباره به تردید می افتم و مسیر احتیاط رو پیش می گیرم.
عکس زیر هم از میان انبوه عکسهاست که نشان می دهم چقدر تپلم!!! (البته دوربین ها معمولا دو - سه کیلویی به آدم اضافه می کنند).
در آخر هم بگویم که اگر خواستید بیشتر راجع به جشنواره بدانید، بد نیست به آدرس زیر سر بزنید:
www.honaroma.ir
www.madresefestival.ir
تمثال مبارک عستاد اسفندیاری!!ا
تابلو است که مقادیر اندکی از مطلب بالا را سانسور کردم تا سرم به باد نرود!!!

طوطی سخنگو

حس تعلیق بد حسی است. این رو از من به یاد داشته باشید. هیچوقت بی خبری، خوش خبری نیست. این ضرب المثل را همیشه فراموش کنید.
در گیرودار زندگی بدجور دست و پایم پیچ خورده است و تقلا می کنم تا گره های کارم را باز کنم. قطعا توسل و دعا، فراموش نشدنی است اما احساس می کنم دارم راه را اشتباهی میروم. خیلی گیج شده ام. لطفا برای من دعا کنید تا گره از مشکلاتم، یا حداقل مهمترین مشکل ام، باز شود و رنگ و احساس به زندگی ام برگردد. البته دلم به خدا قرص است ان شاءالله.
فیلم زیر اولین خروجی کلاس کلیپ سازی در علامه حلی3 هست(م اول) که در طی این کلیپ کوتاه و ساده یا حتی مسخره به چشم غیر حرفه ای(منظور حرفه ی کلیپ سازی نیست، حرفه ی معلمیست!)، بچه ها خیلی چیزها آموختند( و البته منظور از بچه ها کلا دونفر است!).
امروز، روز شهادت حضرت امام صادق (ع) است... یا امام صادق(سلام خدا بر تو باد) دستم رو بگیر... و از زمین بلندم کن. تو را به خدا قسم.