خاطرات یک انسان عاشق

خاطرات، حرفها و کمی بی پرده

خاطرات یک انسان عاشق

خاطرات، حرفها و کمی بی پرده

حلالم کن اگر آزرده گشت آن خاطر نازت/ که عمری وقت می گیرد، شود عستاد، استادی

آخرین مطالب

عمره-12

25خرداد- ساعت 9:51 صبح


الان که اینها رو دارم می نویسم، همه دارن دوروبرم اینور و اون ور می دون!!! چراکه باید اتاق هارو تحویل بدیم و تا شب بی خانمان باشیم! البته خونه ی خدا هست. به هرحال از دیروز 24ام شروع می کنم. صبح تا عصر که خبر خاصی نبود جز اینکه من داشتم فیلم هایی رو که پدرم و خودم گرفته بودم رو تدوینکی می کردم تا حاضر باشه برای اینکه بدیمش به آقاجون و آباجی(پدربزرگ ومادربزرگم) تا وقتی برمی گردن دِه، بشینن با سایر فک و فامیل پدری تماشا کنن!
عصری حوالی ساعت چهارونیم رفتیم مسجدالحرام و اونجا بودیم تا 9 و 10 شب. من حدود 1ونیم ساعت مشغول فیلم برداری بودم و عکس برداری و البته خیلی هم نتونستم بگیرم اما اونهایی رو که گرفتم خیلی توپ از آب درومد. بعدش رفتم تو حجراسماعیل و ضمن نزدیک شدن کامل به دیوار کعبه و دست کشیدن روی آن، دقیقا زیر ناودان طلا، برای خیلی از رفقا نماز خوندم و صدالبته برای پدر و مادرم اول از همه. در میانه ی شلوغی و مشغول نماز بودم و خیس عرق و تقریبا داشتم توی یک فضای 1×1 سیال(بخاطر جمعیت!) نماز می خوندم که به دلم افتاد الان مادر و پدر و آبجی کجان؟ سر بالا کردم دیدم جلوم هستن!!! خلاصه من خیس از عرق کارم تموم شد و از حجر اومدم بیرون و رفتم سراغ فیلمبرداری های بعدی. از کنار مردم که رد می شدم همه با تعحب نگاهم می کردن. رفتم طبقه ی اول سازه ی جدید و از اونجا چندی از کعبه فیلم و عکس گرفتم. مردم ملل(!) هم که دیدن دارم خیلی جدی عکس می گیرم، هی میومدن گوشیاشونو و دوربیناشون رو میدادن و ژست می گرفتم و منم عکس می گرفتم.
خلاصه بعد از رنج و تعب های فراوون اومدم پایین و یه جایی اون جلو ملو های قبله، بهم جا رسید و نشستم و چه خوب که پدر و پدربزرگم رو هم یافتم! نماز طولانی مغرب رو خوندیم و شکر خدای متعال الان خبر رسید که آسانسورمون هم بعد از 3 هفته درست شد(خدایاشکرت زیاد!)... ببخشید رشته ی کلام پاره شد! نماز طولانی مغرب رو خوندیم و اومدیم اون عقب تر.

 زیر قبه هایی که تو سازه ی مسجدالحرام وجود داره، یک عالمه لانه ی پرستو چسبیده به هم هست که صدای پرستوها رو هم میشد شنید. خانمها رو هم یافتیم و بطری ها رو ازشون گرفتیم. با خواهرم رفتیم زیرزمین مسجدالحرام و شش تا بطری آب زمزم پر کردیم و دادیم به بابا و بردن طواف دادن. دیشب به این منوال تمام شد.
الان هم وسایلمون رو جمع و جور کردیم و اتاق رو باید تحویل بدیم. پروازمون شبه اما نمی دونم کی؟ برای همین امروز ماراتون مسجد الحرام خواهیم داشت.

  • میم‌پ اسفندیاری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">