خاطرات یک انسان عاشق

خاطرات، حرفها و کمی بی پرده

خاطرات یک انسان عاشق

خاطرات، حرفها و کمی بی پرده

حلالم کن اگر آزرده گشت آن خاطر نازت/ که عمری وقت می گیرد، شود عستاد، استادی

آخرین مطالب

عقب-گَرد تاریخی

خیلی وقت است چیزی ننوشته ام. افتاده ام در گیر و دار روزگار و لای پره های چرخ درشکه ی هستی، به سان گوشت، چرخ می شوم!
این مطلب، یک خاطره است ( و شاید جواب بعضی از سوال هایی باشد که ممکن است پیش بیاید.(ان شاءالله که این جمله را پاک می کنم)
نزدیک6 ماه است که اضطرابی یک سره دارم به خاطر گرهی که در کارم افتاده. خیلی نمی توانم باز و فاش سخن بگویم، اما فقط در این حد خط می دهم که این گره مربوط به ازدواج و همسرگزینی نیست.
اخیرا خبر بدتری از باب همان گره به دستم رسید که مدتی مریضم کرده و حالا ناراحتی معده هم گریبان گیرم شده. الان هم که ماه مبارک رمضان است و فقط دعا می کنم شب و روز - و با استرسی شدید از ته دلم که می گوید ممکن است دعایت مستجاب نشود - که عاقبت این کار به خیر بشود.
در این مدت مشغول کاری بودم که بسیار درگیرم کرد، اما هم آن کار زمین خورد و آبروی من رفت، هم باعث شد همان گره مذکور، کور تر بشود. باز با طناب آشنایی، به ته چاه آشنایی رفتم که بارها رفته بودم. همین دیروز یک طناب دیگر به من تعارف شد، منتها گفتم بنده تا مدت معلومی این طناب را در دست می گیرم، و قصد دارم به محض تمام شدن مدت معلوم، رها کنم طناب را و بروم پی زندگی خودم.
ناراحتی و غصه ام از آن است که تازه (و چه دیر!)، وظیفه ام برایم مُسَجَّل و مُبَرهَن شد و صد البته از حماقت و بی مغزی ام بود که اینقدر دیر مسجّل شد، اما تا آمدم با نفسی تازه بروم و کُشتی را شروع کنم، داور گفت صبر کن فعلا بیرون زمین تا ببینیم وضعیتت چطور است..... و من صبر کردم و صبر کردم و صبر کردم .... و دارم صبر می کنم و کم کم دارم می ترسم از اینکه نروم در میدان، و مرا از این جَنگ بیرون بیندازند و برای همین است که اینقدر دعا می کنم. این همان گرهی است که می گویم. من بی صبرانه منتظرم تا اذن بدهند دوباره(و اینبار مثل بچه ی آدم!) وارد میدان وظیفه بشوم، و حتی خودم را دارم گرم نگاه می دارم تا کم نیاورم، اما فعلا خبری نیست که نیست و فقط دارم دعا می کنم.
شما اگر این مطلب را خواندید، برای من و وضعیتم دعا کنید. بدجور دارم لَه لَه می زنم و این اضطراب مزمن دارد فرسوده ام می کند. دعا کنید آن گره باز شود. همین. ممنون.
(آمدم مطلبی بنویسم از باب قانونی شدن ازدواج همجنس گرایان در ایالات متحده ی امریکا، قلم به این سو چرخید. کار خدا را ببین! گویا این درد دل و التماس دعای من مهم تر است تا آن عقبگرد تاریخی. توروخدا دعایم کنید.)

ازدحام ساکن

یک اتاق است و هزار نفر آدم در آن، و دری به ارتفاع دو متر و عرض نیم متر. همه می خواهند از در خارج شوند، اما هیچ کس از اتاق بیرون نخواهد رفت.
شده است حکایت دل من و سر انگشتانم. حرف های زیادی برای گفتن هست، ولیکن هیچ حرفی از این دل بیرون نمی آید. بارها شده مطلبی را تا دو خط اولش رفته ام، اما در بین راه، ناگهان انگیزه ی نوشتنم می رود و کل متن را پاک می کردم، پنجره را می بستم و به کار دیگری مشغول می شدم. گویی اصلا قصد نوشتن نبوده و نیست.

الآن هم که محرم نزدیک شده و باز افکار عجیبی به ذهنم خطور می کند... انگار در درون خودم فتنه گری دارم که دائما در بزنگاه ها شروع می کند به شبهه انداختن و روحم را می آزارد. در مسیرها به دانشگاه یا محل کار، ذهنم مشغول شبهه هاییست که خودم به خودم می گوید و مشغول یافتن جوابهاییست که نمی دانم چرا قانعم نمی کنند. شکر خدا آنقدر احمق دور و برم هست که گاهی به حرفها و تحلیل ها واستدلال هایشان فکر می کنم و خنده ام می گیرد. البته نه خنده ی از سر غرور و خودبرتربینی که اگر اینطور باشد، جمجمه ام پر از خاک باد.

زندگی جالبی شده... خدایا عاقبت محمود گردان.

بیابان آباد

متکای ضعیف

آنچه بسیار درباره اش صحبت های به ظاهر صحیح و خیرخواهانه زده میشود، بحث ایران است و ارتباطش با غیر ایران. "به ما چه که در غزه چه می گذرد، به ما چه که سوریه فلان است؟ چرا ما باید سنگ عراق را به سینه بزنیم، خودشان اگر عرضه داشتند مشکلشان را حل می کردند، اصلا چراغی که خانه رواست به مسجد حرام است." و تهش شد نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران...
"چراغی که خانه رواست به منزل حرام است"، رُک بگویم، این ضرب المثل غلط است. مزخرف است. دلیل هم دارم، دلیلش هم قرآن است. کتابی که برایش هزار دلیل منطقی آورده شده که تحریف نشده است و کتاب خداست، نه روایت است که انگ مشکوک بودن بهش بچسبد، نه داستان تاریخی است که به لرزش دست نویسنده اش اعتماد نشود. قرآن است و اگر به قرآن خدا اعتقاد نداشته باشند(یعنی حتی یک جمله از آن را نپذیرند) باید به پاک بودنشان شک کرد.
سوره ی مبارکه ی حشر(سوره ی 59ام)، آیه ی شماره ی 9: 
وَالَّذِینَ تَبَوَّؤُوا الدَّارَ وَالْإِیمَانَ مِن قَبْلِهِمْ یُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ إِلَیْهِمْ وَلَا یَجِدُونَ فِی صُدُورِهِمْ حَاجَةً مِّمَّا أُوتُوا وَیُؤْثِرُونَ عَلَى أَنفُسِهِمْ وَلَوْ کَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ وَمَن یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُوْلَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ﴿۹﴾

و برای کسانی که در «دارالهجرة» (سرزمین مدینه) و در خانه ایمان، قبل از مهاجران، مسکن گزیدند، آنها کسانی را که به سویشان هجرت کنند دوست می‏دارند و در دل خود نیازی به آنچه به مهاجران داده شده احساس نمی‏کنند، و آنها را بر خود مقدم می‏دارند هر چند شدیدا فقیر باشند، کسانی که خداوند آنها را از بخل و حرص نفس ‍ خویش بازداشته رستگارند. (۹)
" و آنها را بر خود مقدم می‏دارند هر چند شدیدا فقیر باشند، کسانی که خداوند آنها را از بخل و حرص نفس ‍ خویش بازداشته رستگارند"
این دلیل من است بر غلط بودن آن ضرب المثل چراغ حرام به مسجد. آنها را بر خود مقدم می دارند هرچند خودشان فقیرند. ما نه فقیریم و نه نیازمند، هم کیشانمان در خطر اند و در نیاز، چرا نباید به برادر مسلمانمان کمک کنیم؟ اصلا در اسلام مگر وطن معنا دارد؟ مگر وطن مسلمان، مگر وطن شیعه جز کشور اسلام است؟ نمی گویم که هر چراغی به دستمان رسید ببریمش مسجد، خیر این هم واضحا غلط است، اما یادمان نرود، شاید کسانی باشند که به چراغ ما محتاج تر باشند. حرف من اینست که نفی و نهی نکنیم امری را که می توان در آن اعتدال ایجاد کرد.

رسول الله- حضرت محمدبن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم- فرمود: «کسی که به فریاد برادر مسلمانش برسد و او را از غصه، گرفتاری و خطری نجات دهد، خداوند ده کار نیک برای او می نویسد. ده درجه او را بالا می برد و ثواب آزاد کردن ده بنده را به او عطا می فرماید. ده عقوبت را از او دور می نماید و در روز قیامت ده شفاعت برایش آماده می سازد» و چندین حدیث دیگر در این باب، یعنی در باب "ایثار"
یک واژه ی انسانی، یک حرکت و یک رفتار انسان دوستانه که تلالو انسانیت است...ایثار. و بودند و هستند بعضی ها که می گویند انسانیت انسانیت و تا نویت انجام یک کار انسان دوستانه می شود، پا پس می کشند و سفسطه می کنند و از همه جالب تر تکیه می کنند بر متکای ضعیف این ضرب المثل کذایی و نمی دانند که دارند خلاف قرآن می گویند.

حرف من و منظور من ایثار است...

با کراوات به دیدار خدا رفتن

بسم الله الرحمن الرحیم
مدتی است که در این فکرم که چرا هنر اینقدر زیبا می تواند در زبان اهل عناد و انحراف بچرخد و خودنمایی کند و چرا اینقدر می توانند بوسیله ی هنر، حرام ها را حلال و بی اخلاقی ها را درست و معمول، جلوه دهند. و مدتی است دارم با بی استعدادی ام پنجه در هوا می سایم و حرص می خورم تا بلکه بتوانم از طریق هنر، آنچه الهی و درست است را در اذهان نسل های آینده بکارم.... بکاریم.
مدت طولانی است که با دیدن آثار هنری غلط گوناگون قلقلک داده می شوم و می خواهم کاری کنم اما می بینم زنجیر شده ام و علیل. پریروز این عکس را در اینستاگرام دیدم که یکی از شاگردان گذشته ام(4-5سال پیش) که الان دبیرستانی است و در حلی1 مشغول است، گذاشته بود:

به رفقا در گروه وایبری مان که نامی برگرفته از گل واژه های رئیس جمهور دارد(پرزیدنت روحانی!) عکس را فرستادم و گفتم لطفا بیایید بسراییم شعری در جواب این شعر تا بلکه حداقل دل خودم آرام شود. شروع کردند به سراییدن و من هم گشتی در اینترنت زدم و دیدم اصل شعر چیز دیگری است. از "محمدعلی گویا" به شرح زیر:


با کراوات به دیدار خدا رفتم و شد
بر خلاف جهت اهل ریا رفتم وشد

ریش خود را ز ادب صاف نمـودم با تیـــغ
همچنان آینه با صدق و صفا رفتم وشد

با بـــوی ادکلنـــی گشت معطر بدنــــم
عطر بر خود زدم و غالیه سا رفتم و شد

حمد را خواندم و آن مد "ولاالضالین" را
ننمودم ز تــــه حلق ادا رفتـــــــم و شد

یکدم از قاســـم و جبار نگفتــــم سخنی
گفتم ای مایه هر مهر و وفا، رفتم و شد

همچو موسـی نــه عصا داشتــــم و نه نعلین
سرخوش و بی خبر و بی سرو پا رفتم و شد

"لن ترانــــی" نشنیدم ز خداوند چـــو او
"ارنی" گفتم و او گفت "رثا" رفتم و شد

مدعی گفت چرا رفتی و چون رفتی و کی؟
من دلباخته بــــی چون و چـــــرا رفتم وشد

تو تنت پیش خدا روز و شبان خم شد و راست
من خــــدا گفتـــــــم و او گفت بیا رفتــم و شد

مسـجد و دیـــر و خرابات بــــــه دادم نرسید
فارغ از کشمکش این دو سه تا رفتم و شد

خانقاهم فلکِ آبی بی سقف و ستون
پیر ِ من آنکه مرا داد ندا رفتـــــم و شد

گفتم ای دل به خدا هست خدا هادی تو
تا بدینسان شدم از خلق رها رفتم وشد

شعر زیباست و مضمون آن خیر است، گرچه بی دقتی هایی دارد که شاید به عقاید شاعر برمی گردد و مهم نیست! مهم اینجاست که کسانی این شعر را دستخوش تغییر قرار دادند و تبدیلش کردند به آن عکس بالا! موسی شده است واعظ و خودمانیم، واعظ را امروز به کسی بگویی یاد آخوند و ملا در ذهنش متبادر می شود!
خلاصه برادران عزیز و بزرگوارم(که هر دوان متاهل اند و بنده عزب اوقلی!) سراییدند آنچه را که باید و بنده قلبم کمی آرام شد. حاصل نهایی کار را در زیر می بینیند:

با کراوات به دیدار خدا، رفتی و شد؟
بر خلاف جهت اهل سما، رفتی و شد؟!

هر که را حب کسی هست، شبیهش باشد
نکند همچو نصاری به سرا رفتی و شد؟

چون که دستور رسد لحن عرب آموزید
بنمایی ز سر کبر ابا، رفتی و شد؟!

قول او ناخوانده احوال از کجا آورده ای؟
با لبی خالی ز "حَوِّل حَالَنا"، رفتی و شد؟

هم دهد وعده ی جنت، هم عَذابُ النَّارِ خُلد
بی نصیب از نعمت بیم و رجا، رفتی و شد؟

عشق او آسان نمود اول، مهم تا آخر است
پس بگو با من عزیزم، تا کجا رفتی و شد؟

به کس دیگری این بی ادبی هات نگو
که بخندند به گفتار1 شما، "رفتی وشد"!

پی نوشت:
1- واژه ی "گفتار" به عوض واژه ی "حرفای" آمده تا هارمونی حفظ شود.
2- این یک بیت هم  در مذمت 5امین بیت عکس سروده شده، که اشکال وزنی داشت، منتها سعی کردم صاف و صوفش کنم!  اما فعلا در شعر نمی آرمش:
گفته باشند که بامعرفت آیید و نزار
سرخوش و بی خبر رفتید کجا؟ رفتی و شد؟!
بعد از اصلاح عجولانه:
گفته باشند که بامعرفت آیید و نزار
سرخوش وبی سر و پایانه کجا رفتی و شد!؟!

عمره-13

25 خرداد ساعت 7:45 عصر به وقت عربستان سعودی، 9:15 به وقت جمهوری اسلامی ایران(شیره!!!)


الان که اینها رو دارم می نویسم، هیچکس دوروبرم این ور و اون ور نمی دوه الا مهموندارای هواپیما. پروازمون پرواز هواپیمایی سعودی هستش که الحمدلله ساعت 7:30 از زیمین بلند شد و الان یه ربعی هست که رو هواییم! (هنوزم ساعت ها رو به ساعت عربستان می گم).
ساعت 12:40 ظهر بود که رفتم نهار خوردم و بعدش نماز خوندم و بعدش اومدم پایین برای اینکه آماده شیم بریم فرودگاه. بله! ماراتن حرم در کار نبود! ساعت خلاصه ساعت 2 عصر از هتل زهرةالسعد4 در مکه ی مکرمه با اتوبوس راهی جده شدیم و 3 رسیدیم. تا 4-4:30 داشتن بلیت ها و بطاقه ها(کاغذای سفیدی که می گفت ما برای عمره اومدیم فقط) رو پخش می کردن و صد البته گذرنامه ها مون رو. همه رو گرفتیم و بعد رفتیم بارهامون رو تحویل دادیم و بعدش کارای از گیت رد شدن و اینها. خلاصه ساعت 6:30 بود که یواش یواش سوار اتوبوس ها شدیم و تا 7 اینطورا مشغول سوار شدن بودیم به هواپیما. هفت و نیم هم که پریدیم هوا!
سفر خوبی بود. به ساعت ایران حدود 11 می رسیم انشالله. قراره عرفان بیاد فرودگاه استقبالم! بهش گفتم نیا، گیرداد گفت نه می خوام بیام عکس بگیریم از هم بذاریم تو اینستا لایک بگیریم!!!!!!!؟؟!؟! و صدها البته که به شوخی و طعنه گفت. شکر خدا پیام هم که از امریکا اومده بود، حالا داره از اردبیل برمی گرده و امشب تو خونه خواهیم دیدش انشالله. الان هم کنار خواهرم نشستم و دارم اینها رو تایپ می کنم در حالیکه هیچکس دور و برم اینور و اون ور نمی دوه و گوش هام هم کیپ شده... .
6 صفحه سفرنامه نوشتم... ایشالله سفرهای بعدی ای هم اگه بود، این کار رو می کنم... خیلی لذت بخشه که بعدا اینها رو بخونم و یاد و خاطره ها زنده بشن.
 
والسلام علیکم و رحمه الله

عمره-12

25خرداد- ساعت 9:51 صبح


الان که اینها رو دارم می نویسم، همه دارن دوروبرم اینور و اون ور می دون!!! چراکه باید اتاق هارو تحویل بدیم و تا شب بی خانمان باشیم! البته خونه ی خدا هست. به هرحال از دیروز 24ام شروع می کنم. صبح تا عصر که خبر خاصی نبود جز اینکه من داشتم فیلم هایی رو که پدرم و خودم گرفته بودم رو تدوینکی می کردم تا حاضر باشه برای اینکه بدیمش به آقاجون و آباجی(پدربزرگ ومادربزرگم) تا وقتی برمی گردن دِه، بشینن با سایر فک و فامیل پدری تماشا کنن!
عصری حوالی ساعت چهارونیم رفتیم مسجدالحرام و اونجا بودیم تا 9 و 10 شب. من حدود 1ونیم ساعت مشغول فیلم برداری بودم و عکس برداری و البته خیلی هم نتونستم بگیرم اما اونهایی رو که گرفتم خیلی توپ از آب درومد. بعدش رفتم تو حجراسماعیل و ضمن نزدیک شدن کامل به دیوار کعبه و دست کشیدن روی آن، دقیقا زیر ناودان طلا، برای خیلی از رفقا نماز خوندم و صدالبته برای پدر و مادرم اول از همه. در میانه ی شلوغی و مشغول نماز بودم و خیس عرق و تقریبا داشتم توی یک فضای 1×1 سیال(بخاطر جمعیت!) نماز می خوندم که به دلم افتاد الان مادر و پدر و آبجی کجان؟ سر بالا کردم دیدم جلوم هستن!!! خلاصه من خیس از عرق کارم تموم شد و از حجر اومدم بیرون و رفتم سراغ فیلمبرداری های بعدی. از کنار مردم که رد می شدم همه با تعحب نگاهم می کردن. رفتم طبقه ی اول سازه ی جدید و از اونجا چندی از کعبه فیلم و عکس گرفتم. مردم ملل(!) هم که دیدن دارم خیلی جدی عکس می گیرم، هی میومدن گوشیاشونو و دوربیناشون رو میدادن و ژست می گرفتم و منم عکس می گرفتم.
خلاصه بعد از رنج و تعب های فراوون اومدم پایین و یه جایی اون جلو ملو های قبله، بهم جا رسید و نشستم و چه خوب که پدر و پدربزرگم رو هم یافتم! نماز طولانی مغرب رو خوندیم و شکر خدای متعال الان خبر رسید که آسانسورمون هم بعد از 3 هفته درست شد(خدایاشکرت زیاد!)... ببخشید رشته ی کلام پاره شد! نماز طولانی مغرب رو خوندیم و اومدیم اون عقب تر.

 زیر قبه هایی که تو سازه ی مسجدالحرام وجود داره، یک عالمه لانه ی پرستو چسبیده به هم هست که صدای پرستوها رو هم میشد شنید. خانمها رو هم یافتیم و بطری ها رو ازشون گرفتیم. با خواهرم رفتیم زیرزمین مسجدالحرام و شش تا بطری آب زمزم پر کردیم و دادیم به بابا و بردن طواف دادن. دیشب به این منوال تمام شد.
الان هم وسایلمون رو جمع و جور کردیم و اتاق رو باید تحویل بدیم. پروازمون شبه اما نمی دونم کی؟ برای همین امروز ماراتون مسجد الحرام خواهیم داشت.

عمره-11

 23خرداد- ساعت 11:39 شب


تو هرجای دنیا اگه تو فروشگاهی مثل هایپر استار، یکی لخت و با حوله بیاد تو فروشگاه و مشغول خرید باشه به نظرتون چی میشه؟!!
اما اینجا تو مکه خیلی هم عادیه... عادی ها، یعنی اصلا عجیب نیست اگه تعداد زیادی از مردها رو ببینی که فقط با 2تا تیکه پارچه یا حوله پیچیده به کمر به همراه خانوم بچه ها یا تنها و با یه چرخ دستی مشغول خریدن میوه و گوشت و ... هستن!!! اینجوریاست!
امروز روز جهانی خرید بود! من در خدمت مادر بودم و پدرهم در خدمت پدرش(یعنی پدربزرگم) و تا همین یکساعت پیش بعد از ساعتها (5 ساعت) گشتیدن(گشتن و گردیدن) مشغول خرید سوغات و اینها بودیم. ماشالله خانواده های پدری و مادری ام یکی دونفر که نیستن، فقط خاله ها و عمه ها و عمو ها و دایی ها روی هم می شن 14 نفر!!! حالا بچه هاشون و شوهر و زن هاشون رو کلن حساب نکردم. همین دیگه، حرف دیگه ای ندارم!

عمره-10

22خرداد- ساعت 11:08 شب


تو شهر مکه ی مکرمه، کنار خیاونا و بزرگراها، از این بیلبورد تلویزیونی ها هست که دائما در حال پخش تصویر از کعبه است. توی لابی هتل هم همینطور، یه تلویزیون هست که شبکه ای رو داره که همه اش داره کعبه رو نشون میده و تلاوت های مختلف روش پخش می کنه. برای همین کعبه همیشه جلوی چشممونه یه جورایی. معمولا این موقع های شب دور و بر کعبه خیلی شلوغ نبود. شاید در حد 7 یا 8 صف داشتن طواف می کردن، اما امشب کل تصویر تلویزیون پر از آدم بود و کعبه اون وسط خودنمایی می کرد. امشب شب نیمه ی شعبانه... فردا 15 شعبان و ولادت امام زمان ماست. برام عجیب بود که چرا امشب کعبه اینقدر شلوغ تره با اینکه سنی ها و وهابی ها اعتقادی به امام زمان ندارن... نمی دونم شاید هم دارن. ولی به هر حال.
الان انشالله می خوام برم حرم همراه خانواده و تا صبح اونجا باشیم. التماس دعای رفقا رو یادم نرفته و خدا اگه یاری کنه، می خوام برای همه دعا کنم.
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر

عمره-9


**لطفا ابتدا عمره-7 و عمره-8 را مطالعه کنید**



21 خرداد- ساعت 1 نیمه شب


به هتل ها رفتیم و دست و صورتمون رو بدون اینکه توی آینه نگاه کنیم و یا از صابون بو دار استفاده کنیم، شستیم. محرم بودن واقعا کار سختیه! خلاصه خانواده ی ما به دلیل تجربه ای که داشتن از کاروان جدا شدند و رفتیم تا اعمالمون رو خودمون انجام بدیم با توجه به اینکه کاروان ما 3 ساعت بعد تازه اومدن سراغ انجام اعمال. سوار تاکسی شدیم و 10 ریال پیاده روی کردیم تا برسیم به باب ملک عبدالعزیز! از اونجا وارد باب شدیم... با قدمهایی آرام و با سر پایین آمدم داخل مسحدالحرام تا نگاهم به کعبه تخورد... دعاهایی را که مستحب بود را می خواندم و خوشحال بودم... جلو و جلوتر رفتیم... شوق دیدار دوباره ی کعبه در دلم مثل آتش زبانه می کشید... از کنار مردم و ستون های فراوان گذشتیم... و بالاخره به جایی رسیدیم که مردم را می شد دید دارند طواف می کنند... آرام سرم را بالا آوردم و نگاهم را از زمین بلند کردم... پاهای مردمی که عاشقانه طواف می کردند، سپس لباس هایشان، سرهای مردم و در آخر... قبله را روبروی خودم می دیدم... اما منظره ی پشت قبله همه چیز را شکست و حالم را گرفت، جرثقیل های فراوان، ساختمان های بلند و ... . شاید چون بار دومم بود منقلب نشدم، شاید چون مثل کودکی ام لطافت نداشتم منقلب نشدم و شاید بخاطر آن منظره ی بد دوره کعبه بود... حتی توی صحن کعبه هم پیاده رو هایی ساخته بودند که فضا را مزخرف کرده بود... حالا فهمیدم آن همه ستون توی حیاط مسجد برای چه بودند... شاید همه ی اینها باهم، باعث شدند که هیبت کعبه نگیردم... از حق نگذریم، کعبه اصلا هیبتی نداشت... غصه ای دلم را گرفت و خشمی وجودم را... بگذریم، از اینکه آن همه تغییرات ساختمانی و مناظر اطرافش باعث شده فعلا با خیال کعبه بیشتر حال کنم تا واقعیتش. خلاصه شروع کردم... از روبروی حجرالاسود، اولین طواف را تا هفتمینش... سپس نماز طواف را پشت مقام ابراهیم خواندم...خوردم به نماز صبح! دورکعت نمازی که حدود 20 دقیقه طول کشید(حالا کمتر یا بیشتر) و بعدش رفتم سراغ سعی صفا و مروه. تقصیر کردم و بعد از آن طواف نسا و نمازش.ساعت هفت و نیم اعمالمان تمام شد. لذت بخش بود اما رمقی برایم نگذاشت. از کمر به پایین تعطیل شدم و همه ی مفاصلم درد می کرد. آخر سر برگشتیم هتل(که الحمد لله از هتل مدینه بارها بهتر بود) و خوابیدیم....تا 7 بعد از ظهر. و این بود روز اول من با قبله جان!

22خرداد- ساعت 3:24 عصر

خبر خاصی نیست جز اینکه رفتیم حرم و بعدش آمدیم هتل! شاید تو نظر اول خیلی ضدحال خوردم، اما چه می شود کرد که آدم عادت می کند. کعبه بیشتر مظلوم شده بود... موجودی محترم و عزیز که حالا مظلومانه در میانه ی میدان، تنها مانده. چقدر کعبه شبیه علی(ع) شده است... چقدر شبیه حسن(ع) ... و چقدر شبیه حسین(ع)

عمره-8 (توجه! به قبله نزدیک می شوید)

21خرداد ساعت 8:54 شب
از پنجره ی هتل صدای نماز مسجد الحرام به وضوح به گوش میرسه... . روز بلندی رو داشتم... خیلی خسته شدم.
(20 خرداد)
ساعت 16 از هتل مدینه با مراسم وداع و چندی اشک، به سمت مسجد شجره راه افتادیم. همه لباس احرام به تن داشتن الا من. توی همون مسجد می خواستم بپوشم. خلاصه رسیدیم به مسجد و آماده شدیم. قبلا توی هتل عسل احرام کرده بودم و حالا فقط کافی بود لباس ها از تن درآرم و حوله ها بر تن بیاندازم! با حوله و تر و تمیز رفتیم داخل مسجد. حاج آقای کاروان همه رو دور خودش جمع کرده بود و صحبت هایی می کرد. بعدش نوبت مُحرِم شدن بود. همه باهم همراه حاج آقا نیت کردیم و گفتیم:
لبیک الهم لبیک... لبیک لاشریک لک لبیک... ان الحمد و النعمه لک و الملک... لا شریک لک لبیک.
حالا دیگه محرم بودم. تا اذان مغرب صبر کردیم. نمازهارو خوندیم( که نمی گم تو چه وضعیتی!) و بالاخره سوار اتوبوس شدیم. به سمت مکه.
5 ساعت در راه بودیم. من تمام راه بیدار بودم. اولین چیزی که از شهر مکه به چشم می آمد برج ساعت لعنتی بود و اولین چیزی که به ذهن من خطور کرد این جمله بود:
توجه! به قبله نزدیک می شوید.