خاطرات یک انسان عاشق

خاطرات، حرفها و کمی بی پرده

خاطرات یک انسان عاشق

خاطرات، حرفها و کمی بی پرده

حلالم کن اگر آزرده گشت آن خاطر نازت/ که عمری وقت می گیرد، شود عستاد، استادی

آخرین مطالب

عمره-7

20خرداد- ساعت 11:06 صبح
در کمتر از 4 ساعت دیگه مدینه رو ترک خواهیم کرد. شهری که پر است از خاطرات و حوادثی که برای ما شیعیان معنادار است. احساسم شبیه به احساس روز عید فطر است.  از یک سو خوشحالم که به مکه می رویم و از سویی غمگینم که مدینه را دیگر معلوم نیست کی ببینم. شبیه ماهی ای که به دریا می رسد اما دلش برای رودخانه تنگ می شود. غسل احرام کردم و این آهنگ در ذهنم تداعی می شد:  " آشوبم آرامشم تویی... به هر ترانه ای سر می کشم تویی... سحر اضافه کن به فهم آسمانم..."  لباس ها و همه ی لوازمی که در راه 3-4 ساعته به مکه داریم را آماده کردم. هنوز کارم با مدینه تمام نشده و باید بروم... نمی دانم شاید همیشه اینطور بوده، یعنی هیچکس کارش با مدینه تمام نمی شود و باید برود و برای همین است که حسرت می خورد و به بقیه می گوید که قدر بدانند... من از همین الان حسرتم شروع شده... از همین حالا که می خواهم نماز ظهر را در حرم بخوانم...

20خرداد ساعت2:45 عصر
منتظر اتوبوس ها نشستم و در حالی اینها رو تایپ می کنم که همه ی آدم ها دوروبرم دارن این ور و آن ور می دوند و مردا ها در حوله ی سفید و خانمها در لباس سراسر سفید پیچیده شدند و پشت چادرشان پارچه ی نارنجی رنگی دوخته شده که رویش نوشته: شادینه گشت.
قبل تر رفته بودم مسجدالنبی(ص). از باب جبرئیل وارد شدم و سمت چپ درب خانه ی حضرت فاطمه(س) مشخص بود. یک لحظه دلم گرفت از دیدنش... درست مقابل در جایی گیرم اومد و به نیابت از پدر و مادر و 5 نفر از رفقای نزدیکم نماز خوندم. بعدش رفتم در جای دیگری از مسجد نشستم و به قرائت قرآن پرداختم تا اینکه اذان و اقامه رو گفتند و نماز رو خوندم و به سرعت برگشتم هتل چراکه باید وسایل رو آماده می کردیم برای عزیمت به مکه. پدر در لباس احرام و مادر و خواهر نیزهم! من تو همون مسجد شجره عوض میکنم. الان اومدم پایین و منتظر اتوبوس ها نشستم و در حالی اینها رو تایپ می کنم که همه ی آدم ها دوروبرم دارن این ور و آن ور می دوند. خداحافظ مدینه... .

عمره-6

19 خرداد- ساعت 10:23
مشغول چت کردن با ح.ا روی وایبر هستم و همزمان این ها رو می نویسم. پیام از امریکا برگشته و الان 24 ساعته که خونه است... ولی ما نیستیم پیشش! فرض کن بعد از یکسال برگردی خانواده رو ببینی، بعد اونوقت خانواده ات نباشن!!! امروز خبر خاصی نبود، همون روتین حرم-نهار-حرم- خواب-حرم-شام
حرم. خصوصا که توی روزهای آخرت تو مدینه این روتین تعداد حرمهاش بیشتر میشه. عصری اومدن ساک هامون رو گرفتن، فردا ساعت3عصر میریم به سمت مکه. اول مسجد شجره، بعدش احرام و بعدش هم سه ساعتی تو راه خواهیم بود تا برسیم به مکه و مسجدالحرام. راجع بهش بعدا بیشتر می نویسم. عصر ساعت 5 رفتم بقیع، منتها وقتی رسیدم که درهارو بسته بودن. دوربین همرام بود و می خواستم اگه بشه دزدکی چندتا عکس بگیرم. منتها قسمت نشد امروز... اول صبح هم چون نور نیست، به درد نمی خوره. هرچند که عکس هم اگه بگیرم فکر نکنم جالب بشه. فعلا خبری نیست و احتمالا تا دو سه روز آینده اینترنت گیرم نیاد که خدا نکنه این طور بشه.


(عکس از خویشتن)

عمره-5

پیش نوشت: از اینکه عکس ندارد متاسفم چراکه سرعت اینترنت کفاف نمی ده. برگشتم ایران انشالله در پستی، همه ی عکس ها را به ترتیب وقایع آپ می کنم تا یادگاری بماند روزگاری!

19خرداد ساعت 12:38 بامداد

تقریبا 20 دقیقه پیش از حرم اومدم.  ساعت 10 بود که وارد حرم شدم... از باب السلام. نمازهای واجب رو خوندم و راه افتادم به سمت روضه ی رضوان، بین قبر و محراب رسول الله(ص). چندی عکس هم گرفتم که یکی از شرطه ها گیر داد و من هم با ایما و اشاره بهش فهموندم که پاکش می کنم ولی پاک نکردم! خلاصه جایی که فرش هاش سبز بود(روضه ی رضوان) نماز جعفر طیار خوندم به نیابت از پدرومادرم. و دو رکعت هم به نیابت از رفقای نزدیکم. بگذریم از اینکه شرطه ای که اونجا واستاده بود کچلم کرد که آقا پاشو...منم هی بهش می گفتم بابا جان واستا من کارم هنوز تموم نشده، به بقیه گیر بده!
از در حرم خارج شدم و سر راه از پشت ضریح، قبر پیامبر(ص) رو دیدم. چنان هیبتی و چنین قبری و بارگاهی؟ هیهات! اگر حرم دست ما شیعه ها بود، چنان محترم می شمردیمش که چشم این وهابی ها در بیاد. از باب البقیع خارج شدم و به سوی بقیع یواش یواش می رفتم. در راه گروهی اندونزیایی(به گمانم) نشسته بودند و دعا می خواندند و متوسل به ائمه ی بقیع بودند. همراهشان ایستاده دعا خواندم و سپس رفتم و به دیواری مقابل قبرستان( که از سطح زمین حدود 3 متر بالاتر است و درهایش همه قفل) تکیه زدم. در حال خودم بودم که روزی ام هم آمد. چند مرد میانسال که معلوم بود رفیق هستند و فقط خودشان آمده بودند، نشستن به دیواری که من تکیه داده بودم تکیه زدند و یکیشان شروع کرد به روضه خواندن... چندی گریه کردیم تا اینکه جوانکی آمد و گیر داد(؟!!)
خودم در حال خودم بودم، مداحی شب پنجم محرم میثم مطیعی را روشن کردم و با صدای بلند گوشی را گذاشتم روی زانوم...:
"مرا می شناسی بقیعم... منم قبله گاه غریبان..."
یک نفر کنارم بود که با این مداحی حالی به حالی شده بود... خیلی با صفا بود. جمع دو نفره ی من و آقای غریبه که زن و بچه اش هم بودند اما آن طرف تر. اشک هایم که تمام شد راه افتادم و برگشتم به هتل. در راه و آنجا کلی برای همه ی رفقا و هرکسی که التماس دعا گفته و نگفته، هم نظران و غیر هم نظرانم، همه و همه دعا کردم.
از این اسباب بازی شاه عبدالعظیمی ها اینجا پره. همین فرفره هایی که چراغ داره و با کش شلیکش می کنی هوا و می چرخه یواش میاد پایین و چراف آبی و قرمزش هم خودنمایی می کنه تو آسمون سیاه شب. اون موقع که تو حال هوای بقیع بودم با اون آقاهای میانسال، دیدم یه چیز سفتی خود به شونه ام و افتاد کنارم. با همون حال معنوی ام به هوای اینکه الان می چرخم و چشمم به لامپهای قرمز و آبی فرفره منور می شه برگشتم و کنارم رو نگاه کردم و دیدم بهع!!! یک ملخ نسکافه ای رنگ، به اندازه ی انگشت اشاره(به همون قطر و طول!) کنارم افتاده... حال معنوی که چه عرض کنم، احوالاتم همه قاطی شد! با آرامش پاشدم رفتم اونطرف تر و نزدیک تر به میانسالان نشستم. ملخه رفت... به خیر گذشت...  وجاش همون آقای نشست که باهم چندی گریه کردیم. الان اینها رو که نوشتم میرم پایین تا پست کنم رو وبلاگم. شب بخیر.

عمره-4

18 خرداد- ساعت 13:55 عصر
امروز صبح نتونستم بقیع برم! هرچند که بقیع رو بستن و تنها میشه از پشت نرده ها بقیع رو دید که اونجا هم هیچی معلوم نست الا یه مشت خاک! نه گنبدی نه بارگاهی نه چیزی... اینجاست که غریبی امام های دوم و چهارم و پنجم و ششم رو آدم عمیقا حس میکنه... الهم العن اول ظالم...
رفتیم چندی خرید همراه خانواده و بعدش حرم. امروز بالاخره اینترنتی یافتم اندر هتلمان وخیلی خوشحالم. یکی از نمره ها اومده بود که رفتم و دیدم و سریعا شروع به پست کردن مطالب این سفرنامه در وبلاگم کردم. پدر دیروز تعریف میکرد چهار بار بهش گیر داده بودن که داشت زیارتنامه می خوند اونهم دور از بقیع... صرف زیارتنامه رو ممنوع کردن گویا... یعنی دیگه به دوربین و اینها گیر نمیدن، اما به زیارتنامه هایی که خود سازمان حج و زیارت مصوب کرده هم گیر می دن.
من الان دارم میرم زیارت دوره(بازدید از اقصی نقاط مدینه). بر می گردم!

18 خرداد ساعت 20:30
ساعت 14 رفتیم تا ساعت 18 طول کشید. زیارت دوره رو می گم. اول به مسجد قبا رفتیم. جایی که از مسجدالنبی(ص) قدیمی تره اما از لحاظ اهمیت در رده ی دوم و بعد از مسجدالنبی(ص) قرار داره. حتی پیامبر(ص) حدیث دارن که نماز توی مسجد قبا ثوابش مثل عمره است. بعد از اونجا توی اون گرمای خفن، رفتیم به سمت مقبره ی شهدای احد... که البته مقبره که چه عرض کنم... یه چهاردیواری به ضلع 10متر بود که وسطش فقط خاک بود! برای حضرت حمزه(ع) فاتحه ای خواندیم و زیارتننامه ای قرائت کردیم و باز سوار اتوبوس ها شدیم. مکان بعدی مسجد ذوفبلتین بود. جایی که به پیغمبر وحی شد که قبله ات بجای مسجدالاقصی، مسجدالحرام باشه. پیغمبر نماز ظهر رو به سمت مسجدالاقصی خوندن و بعدش به پیامبر وحی شد که روبه کعبه نماز بخون(آیه اش هست) و پیغمبر نماز عصر و باقی نمازها رو روبه مسجد الحرام خوندن. دلیل این تغییر اذیت و آزار و طعنه و کنایه های یهودی ها بود که آرامش رو از امت اسلام و دل پیغمبر گرفته بود. بعد از مسجد ذوقبلتین رفتیم تا مسجد فتح رو ببینیم. مکان جنگ احزاب یا خندق. چند مسجد دیگه غیر از مسجد رسول الله هم آنجا بود مثل مسجد سلمان که پایین مسجد پیامبر بود و روبری آن دو مسجد حضرت علی(ع) و پایین ترش مسجد حضرت زهرا(س) که این مسجد رو خراب کرده بودن و عملیات تخریب مسجد حضرت علی(ع) هم تقریبا تکمیل شده بود و ما شاید آخرین کسانی بودیم که این مسجد تاریخی رو(حداقل بقایاش رو) دیدیم و جای همه ی اینها یک مسجد بزرگتر ساختند که ما اصلا بهش نگاه هم نکردیم. 11سال قبل که در دوران طفولیت اومده بودم،هنوز چیزهایی از مسجد حضرت زهرا (س) مانده بود. اینکه می گم مسجد، تصور بنای عظیمی رو نکنید، کلا یه اتاق 3در4 هستش!

بعد ازینکه 4 ساعت تو گرما بودیم بالاخره ساعت 18 رسیدیم هتل و الان که اینها رو می نویسم، ساعت 20:30 است. میرم بشامم و بعدش انشالله حرم جهت ادای نماز مغرب و عشاء..... . الان از شام برگشتم تا لباس عوض کنم و به حرم برم. داشتم فکر میکردم بعضی از این کسایی که تو ایران هستن و همش غرغر می کنن رو باید یه دور آوردشون اینجا ببینن چه جوری با خانومها برخورد می کنن، اون وقت می فهمن که تو کشورمون چقدر آزادیه. ولی جدای این حرفها، از 11 سال قبل تا حالا، مدینه خیلی عوض شده. اون موقع که اومدم، خیلی خبری از هتلها و جاده ها و اینها نبود اما تکنولوژی خورده به مسجدالنبی(ص) و خیلی خفنش کرده. یه سری پنکه هایی دارن که آب رو پودر می کنه می پاشه رو سر مردم و کلی از این چترهای سقفی تو حیاط مسجد گذاشتن و جالب اینجاست که توی حیاط هم فرش میندازن(درست مثل حرم امام رضا(ع)).

عمره-3

17 خرداد 20:30 شب
بعد از نوشتن پاراگراف بالا همراه خواهر و مادر رفتم حرم تا به سه همسفر دیگه ملحق بشیم و نماز و اینا رو بخونیم. تو حیاط روبروی بقیع بودن یعنی جایی که گنبد خضرا مشخص بود. پشت به بقیع و رو به گنبد. چندی عکس و فیلم گرفتم و بعدش رفتیم داخل حرم. البته قبلش خودم تنها از نزدیکی جایی که قبر پیامبر(ص) بود رد شدم. خوشا به حال ابوبکر و عمر که قبرشون بغل قبر پیامبره(ص) و چه همنشینی دارند و حیف که همنشینان پیغمبر اینهایند. به هر حال نشد از همان چیزی که از قبر پیامبر(ص) مانده بود فیلمی بگیرم چرا که ترسیدم شرطه ها گیر بدن. برای همین بیخیال شدم و به خانواده پیوستم. توی روضه ی رضوان خیلی آدم نشسته بود. بعدا باید برم و اونجا چندتا نماز بخونم. البته اگه توفیق داشته باشم. نماز مغرب شد و من هرچی گشتم نتونستم اتصال بین صفوف رو پیدا کنم برای همین نمازم رو فرادی ولی هماهنگ با جماعت خوندم. البته بعدش فهمیدم که از جلوتر وصل بوده. هنوزم شک دارم ولی خب، چه فرقی می کنه من که خوندم! عشاء رو هم بعدش زدم به کمر(!) و یه دعائکی خوندیم و برگشتیم به سمت هتل جهت شام. الان هم که اینها رو می نویسم از شام برگشتیم. منتظرم مامان اینا بیان تا شاید بشه بریم بیرون یه چرخی بزنیم.
ولی هیچ حرمی صفای حرم امام رضا(ع) رو نداره... کربلا نرفتم تا حالا، اما حرم امام رضا(ع) یه چیز دیگه اس... خدا کنه اون روزی که حرم پیغمبر به دست شیعه ها میفته زودتر برسه... خسته شدیم از این همه غربت و ظلم.


پ.ن: این پست و دوتای قبلی رو بالاخره بعد از سه روز گشتن دنبال اینترنت در مدینه، تونستم ارسال کنم. انشالله مکه هم که رفتیم این راه رو دنبال می کنم!!! پوزش بابت تاخیر.

عمره-2

16 خرداد- 17:00 عصر
برای اولین بار به زیارت حرم نبوی رفتم و تا اذان مغرب موندم. شلوغ بود. ترس از گرفتن سارس از باقی مردم، منو وادار کرد تا همیشه ماسکم رو روی صورتم نگه دارم(که البته این امر بعدا کمتر شد!) . از باب ملک سعود وارد حرم شدیم و تا می توانستیم از راههای مختلف جلو رفتیم. وقت نکردم در و دیوار رو خیلی نگاه کنم. به جایی رسیدیم که از زمان خلیفه ها ساخته شده بود و کمی جلوتر مسجدالنبی(ص) اولیه بود. یعنی همانکه زمان خود پیغمبر بنا شده. تنها جیزی که دیده میشد منبر پیغمیر بود. قبر آن حضرت رو نمی دیدم که البته مابین قبر و منبر به گفته ی خود پیامبر، روضه ی ضوان نام گرفته و یکی از مکان های احتمالی قبر حضرت زهرا(س)ست. جالب اینجاست که برای خوندن نماز جماعت هیچ شوق خاصی نداشتم. اذان رو موذن ریشویی گفت که حی علی خیرالعمل نداشت و الله کبر 2 تا داشت و لااله الالله هم آخرش هم یکی بود. چند دقیقه ای فاصله بود تا اقامه، تا ملت نافله و اینها را بخوانند. منم که مشغول خوندن قرآن بودم. سوره ی یس و سوره ی ذاریات. اگر شد سوره های دیگر هم می خواندم که وقت نشد. اقامه ی دست و پا شکسته ای را گفتن و بلند شدیم به نماز. رکعت اول بسم اللهی با صدای کم و سوره ی حمد و آمییییییییین و سپس بخشی از سوره ی بقره (!!!!). سمع الله لمن حمده که بلند که می شدیم می گفتند ربنا و لک الحمد و چندلحظه درنگ می کردند و سپس سجده. استراحت بین سجده ها هم زیاد از حد بود. خلاصه مهر هم که نمیشد گذاشت، به همسر پدربزرگم گیرداده بودند که حرام است و این چیست که رویش سجده می کنید و این حرفا که ازش می گذرم. خلاصه مغرب تموم شد و بعدش نماز میت خوندن که من نخوندم. کمی دعا کردم و بعدش هم عشا رو خوندم. گفتن که نماز رو اگه دوست دارید می تونید شکسته بخونید یا کامل، دست خودتونه. من هم کامل می  خونم. کجا با حال تر از حرم پیغمبر(ص)؟ ناگفته نمونه که حرم امام رضا(ع) یه چیز دیگه است.
اوه! پاراگراف بالارو!!! راستی قبل از اینکه بریم حرم کاروان جلسه گذاشته بود برای معرفی حرم و اینها و چند دقیقه ای واستادم به گوش دادن و اصل کار رو یاد گرفتم. این که از باب جبرئیل که داخل بشی، سمت چپ در خونه ی حضرت زهراست. جلوتر خود مرقد و جلوتر منبره که بین این دو فرش سبزی انداختن که روضه ی رضوان مشخص بشه.
از باب ابی بکر صدیق(!) خارج شدیم و رفتیم به سمت هتل. امان از شب های اینجا که مثل روزاش داغه...گرم نه ها! داغ!!! رفتیم تو هتل و سپس شام و چه حالی داد این شام. و البته ساعت 9 شب بود. دیگه مشغول بودم و خوابیدم صبح پاشدم و اینا. فعلا خبر خاصی اتفاق نیفتاده غیر از اینکه
17 خرداد- 18:00 عصر
ظهر رفتیم چندتا از این پاساژا رو دیدیم ببینیم میشه اینترنت گیر آورد یا نه! فعلا یه چیزایی هست نمی دونم میشه بهش وصل شد یا نه. یه ساعت مچی خریدم! ظهر تنهایی رفتم تو وضوخونه ی حرم و ووضیدم و اومدم وسط دوتا سنی ریشو نشستم و قرآن خوندم و بعدش نماز جماعت رو خوندم که شبیه نماز مسجدای خودمون بود از لحاظ زمان. بخصوص اینکه حمد و سوره شون خیلی طویل نبود. نماز عصر رو هم خودم خوندم و اومدیم هتل نهار و بعدش هم استراحت تا گرما بره و ماهم بریم. الان می خوام بریم حرم نماز مغرب. صبح فردا انشالله قصد دارم بقیع رو ببینم.

عمره-1

بسم الله الرحمن الرحیم
سفرنامه ی عمره مفرده
15خرداد تا 25 خرداد سنه ی هزار و سیصد و نود وسه هجری شمسی
7 شعبان المعظم تا 17 شعبان سنه ی 1435 هجری قمری
میلادی هم که آدم نیست!
 
از اونجایی که در ماه شعبان و دقیقا وسط اعیاد شعبانیه به این سفر مشرف شدم، لذا سعی می کنم نشاط شیعی را حفظ نموده و سفرنامه ی ذیل را در کمال بامزگی و جذابیت نوشته و کلا از حالت سفرنامه های قدیمی نوشتن دست بردارم. خلاصه اینکه سعی می کنم سفرنامه ام رو به صورت خودمونی و عامیانه و راحت الحلقوم بنویسم. اما در بخش هایی که دل نوشته و راز و نیازه، به اقتضای خودش لحن و ادبیات متن هم تغییر می کنه. الحمدلله که در ماه شعبان اومدیم، و به نظرم ماه شعبان ماه شیعه هاست چرا که همه ی امامان و امام زادگان(ع) متولد این ماه هستند و مهم تر از همه، ولادت حضرت ولی عصر(عج) در میانه ی این ماهه که مصادف شده با وقتی که ما در میعادگاه او مشغول زیارت کعبه هستیم.
 
16خرداد/// ساعت 2:00 عصر به وقت عربستان (+ 1:30 به وقت ایران می شود!):
از نهار برگشتم و درحالیکه همه دوروبرم این ور و اون ور می دون دارم اینها رو تایپ می کنم. آقاجون و آباجی 15ام صبح با بابا اومدن تهران(از همدان) و ساعت 8:30 شب بود که بحبوحه ی جمع آوری های نهایی و بدو بدو ها شروع شد. 9:10 سوار ماشین شدیم (دوتا) و راهی فرودگاه شدیم. دایی ها و خاله ها (غیراز خاله محبوبه و شوی اش، چون سفر بودند) اومده بودن فرودگاه جهت بدرقه. تا 10:30 علاف بودیم و ساعت 11 وارد فرودگاه شدیم. توضیحات اولیه رو یه آقای پلیسی دادن مبنی بر اینکه فلان داروها رو نیاید، آبلیمو و عرقیات و آبغوره و اینا رو نبرید می گیرن اونجا چون پروازمون هم سعودی بود البته صعودی هم بود...چون پرواز بود...!!! حتی آب معدنی هم همینطور بود که البته من تا هتل مدینه همراهم بود و هیچکس هم نفهمید!!!
خلاصه بعد از مشقت های فراوون و سرویس شدن دهانمان، بالاخره ساعت 2 صبح طیاره پرید و تا 4 طول کشید تا برسیم. تو هواپیما یه حس غربت خاصی کردم چون مهمونداراش و همه ی خدمه ی پرواز، یا فیلیپینی بودن یا عرب. و هیچکس فارسی بلد نبود. تا اینکه خلبان موقع بلند شدن، شروع کرد تو بلند گو دعا خوندن، و اونموقع خیلی حس خوبی بهم دست داد. 4:30 تو فرودگاه بودیم و منتظر تا گذرنامه هامون رو مهر بزنن مسئولین عرب! و بعد از تحویل گرفتن چمدون ها، بالاخره سوار بر اتوبوس ها شدیم و ساعت اون موقع 5 بود اما به وقت ایران. حالا از این به بعد ساعت هامون رو یک ساعت و نیم عقب کشیدیم و ساعت شد سه و نیم. چهار و شش دقیقه اذان صبح بود اما صبح جمعه بود و ما نمی تونستیم نماز رو تو حرم بخونیم. چون صبح های جمعه تو نمازشون سوره ی سجده دار می خونن و این امر باعث باطل شدن نمازمون میشه. تو اتوبوس بودیم و آقای مسئول گفت می خوام هرکسی که اولین نفر مناره های مسجدالنبی رو دید بلند صلوات بفرسته... و بعد از حدود 15 دقیقه سفر و سکوت از سر خستگی، ناگهان یک نفر صلوات فرستاد، نگاه ها به روبرو دوخته شد و ناگهان از پشت ساختمان ها با مساحتی منور روبرو شدیم، مناره های بلند و پر نور مسجدالنبی(ص)... زیبایی خیره کننده ای داشت. مسجد را دور زدیم و کم کم نرده هایی جلو مان ظاهر شد که مساحت پشت آن تاریکی مطلق بود و حتی نور نورافکن ها هم آن را روشن نمی کرد... بقیع.
بالاخره رسیدیم هتل. هتلی معمولی که چیز خاصی نداره و همینم کافی بود. نماز صبح رو خوندیم و توضیحات لازم مبنی بر پیشگری از ابتلا به ویروس کرونا(سارس) و... گفته شد. بعدش رفتیم تو اتاقهامون. ساعت حدود 6 بود. سریع لباس هام رو عوض کردم و تو رختخواب خزیدم و خوابیدم. انصافا داشتم می مردم! یازده و نیم بود که همه از خواب پا شدیم. صبحونه ای خوردیم و بعدش به صحبت پرداختیم. زمان ناهار که شد رفتیم و نهارمون رو که سبزی پلو با ماهی بود نوش جان کردیم. میزهایی رو ردیفی چیده بودن و مردم دسته دسته میرفتن غذا می خوردن و می اومدن بیرون. مثل رستوران هایی که تو حرم امام رضا(ع) هست(اینو گفتم تصورش راحت شه براتون).
من بیخیال آسانسور شدم و با پله خودم رو رسوندم به اتاق. بقیه هم اومدن و خلاصه اینکه از نهار برگشتم و درحالیکه همه دوروبرم این ور و اون ور می دون دارم اینها رو تایپ می کنم. تایپ اینها یک ساعتی طول کشیده. منتظر مامان باباییم که از اتاق آقاجون و آباجی بیان تا باهم بریم اولین زیارت حرم نبوی رو انجام بدیم. انشالله یه سلفی با حرم نبوی می گیرم!!! ساعت الان 3:07 عصره.

نظر رهبر درباره ی موسقی

خیلی از موضوعات و حرفهایی که این روزها داغ اند و سرشان بحث جدل می شود را رهبر امت ایران اسلامی، بیش از 12-13 سال قبل، درباره اش حرفهایی زدن که بسیار جالب توجه و قابل تامله... مثلا درباره ی موسیقی متن زیر رو بخونید:


متاسفانه هدف موسیقی در شرق در حد تعالی خود موسیقی نبوده است.اینکه میگویم شرق منظورم ایران و کشورهای عربی است....در شرقی که راجع به آن گفتم متاسفانه موسیقی از چنین اعتبار و جایگاهی برخوردار نبوده است.موسیقی در اینجا عبارت از آهنگ ها و آلات و ادوات لهو بوده که فقها از آن به موسیقی لهوی حرام تعبیر کرده اند.فرض بفرمایید:فلان خلیفه شبی دچار بی خوابی میشده است.موسیقی دان ها همراه با کنیزکان مغنی، بایستی می آمدند تا اسباب طرب او را فراهم کنند.موسیقی دان، انواع و اقسام هنرهای خویش را نثار می کرد تا خلیفه از حالت افسردگی که لازمه خونریزی ها، قساوتها و خباثهای وی بود بیرون می آمد! این وضعیت موسیقی در در بارگاه خلفا و امرای عرب بود.عین همین قضیه در مورد سلاطین ایران هم صدق می کند که تعدادشان کم نیست و از جمله آن میتوان به دربار قاجار و پادشاهان آن سلسله اشاره کرد.توجه می کنید که موسیقی در خدمت چه جریانها و کسانی بوده است؟! اینکه می بینید در کلمات فقها موسیقی مقوله ای حرام و ممنوع و دست نزدنی و نزدیک نشدنی است، به همین خاطر است 
به هر حال تاریخ موسیقی ایران در طول قرون متمادی چه قبل و چه بعد از اسلام را خوانده ام و از سیر و سرنوشت موسیقی عرب بخصوص بعد از اسلام مطلعم.آنچه بر اساس مطالعات خود می توانم بگویم این است که موسیقی در منطقه ما برای هدفهای متعالی به کار نرفته است و این به خلاف سیر موسیقی در اروپاست.درست است که در غرب، موسیقی رقص و لهو و سایر موسیقی های منحط وجود دارد، اما در همان نقطه از جهان از دیر باز موسیقی های آموزنده و معنا دار هم بوده است.موسیقی ای که برای گوش سپردن به آن، انسان عارف واقف خردمند، می تواند بلیت تهیه کند، در سالن اجرای کنسرت بنشیند و ساعتی از آن لذت ببرد
مرداد ماه سال هفتاد و پنج،بازدید از صدا و سیما و سخنرانی در جمع اهالی موسیقی

لوکمی لنفوبلاستیک حاد... هفده ساله از تهران

در چند روز اخیر درگیر امتحان ترمی بودم که به نظر هم سخت بود. امتحان فیزیوپاتولوژی ریه. بد ندادم و انشالله پاس می کنم اما انتظار نمره ی توفانی هم ندارم چرا که خیلی تنبلی کردم برای مطالعه اش. هفته ی بعد هم درس فارما2 قراره یک کوییز بگیره که امیدوارم نگیره! اما به هرحال براش مطالعه می کنم چون هم جزوه اش هست هم کتاب.
الان ساعت هفت و نیمه روز دوشنبه است و من 5شنبه شب انشالله می خوام برم بیمارستان امام حسین(ع) پیش سجاد کشیک وایستم بلکه شاید چیزی دست و بالم رو گرفت!(منظورم از لحاظ علمی بود.)
امروز جاتون خالی بیمارستان بودیم بخش اُنکولوژی(Oncology) و هماتولوژی. البته بعد از سخنان گهربار استاد(که انصافا هم به نظرم خوب درس دادن) رفتیم بخش داخلی بیمارستان، بر سر بالین بیمارانی که سرطان دارند حالا بدخیم و متاستاتیک یا خوشخیم و خوشحال! اما بدجا!!! پرونده ها رو مطالعه کردم... مثلا یه خانمی بود اسمش سلطنت بود، 51 ساله، این بنده خدا دل درد میگیره میره دکتر، دکتره نمیفهمه و علائمش رو فقط درمان می کنه، یه سال بعد دوباره شدید میشه با اسهال و خون و این بند و بساط ها میارنش میبینن بهع!! سرطان بدخیم کولون داره(البته رکتوم رو درگیر کرده بخش بالاییش رو) هیچی دیگه شیمی درمانی و عمل جراحی هم جواب درست حسابی نمیده، متاستاز میده به هیپ! دیدمش، دراز کشیده بود رو تخت و داشت شیمی درمانی میشد(شیمی درمانی یه اصطلاح کلی هستش، در واقع دارو هم که می خورید دارید شیمی درمانی میشید!)
از این تخت به اون تخت از این مریض به اون مریض، از این استاد به اون استاد تا اینکه برخوردم به یه دختربچه ی 17 ساله که ALL گرفته بود. قبل عید سردرد و کبودی در جاهای مختلف و بعد عید هم علائم دیگه... آوردنش دیروز تست CBCاش رو گرفته بودن تو پرونده اش نگاه کردم... WBC= 300
یعنی به جای اینکه تو خونش 10000 تا WBC باشه، کلاً سیصد تا دونه بود! یعنی این سرماهم بخوره می میره... .
اتاقش ایزوله بود... دستکش و ماسک پوشیدم(روپوش هم که طبیعتا تنم بود) رفتم بالاسرش... سوال خاصی نپرسیدم ازش... اما خیلی دلم به حالش سوخت، بچه ی نازی بود... طفلک پدر و مادرش. از ظهر که برگشتم خونه هروقت یادش میفتم کشتیام غرق میشن... خیلی ناراحت کننده اس. خدا شفا بده انشالله.
سرتون رو درد نیارم دیگه همین. فردا هم عید مبعثه، خدایا به رحمۀ للعالمین قسمت می دم همه ی مریض هارو شفای عاجل بده. الهی امین.



بیماران در حال دریافت شیمی درمانی

بازگشت بعد از مدتی مدید!!!

الان که این رو می نویسم، ساعت 2و 21 دقیقه ی بامداد روز دوشنبه است.
فردا ساعت 11 کلاس پاتولوژی خون دارم با استاد شکور عزیز و تا الان هم مشغول کارهای افشاندیاری در فیسبوک بودم. خیلی ها سوال براشون پیش اومده که چرا تو فیسبوک و یوتیوب پیج و کانال داریم در حالیکه خودمون از مخالفان استفاده از این ابزارهای اجتماعی هستیم(البته بیشتر فیسبوک). فلسفه  هدفی پشت کارمون هست که الان حوصله ندارم در قالب واژه ها بیان کنم...شاید بعدا گفتم.
بله! افشاندیاری رو از 1 فروردین و مصادف با عید نوروز، به صورت رسمی راه اندازی کردیم. پارادایم ها و زیربناهایی رو براش چیدیم و الحمدلله استقبال جالبی هم شد. باشد که بتونیم این راه رو ادامه بدیم.
البته تو این ترم خیلی مشغول درسم هستم و صدرصد(!) درستش هم همینه... ولی کار افشاندیاری در حوزه ی کار فرهنگی رو هم نمی خوام کنار بذارم. تو فکرم هست که سال دیگه انشالله تو حلی3 دبیرهنر بشم و کنار حامد رحیم پور باشم. ایشالله که جور شه.
فعلا حوصله ی خبر گذاشتن و خاطره نوشتن انچنانی ندارم. بعدا می نویسم. این پست رو نوشتم تا یادم نره که اینجا هم هست. فعلا خداحافظ.
عکس زیر رو هم تقدیم می کنم: