خاطرات یک انسان عاشق

خاطرات، حرفها و کمی بی پرده

خاطرات یک انسان عاشق

خاطرات، حرفها و کمی بی پرده

حلالم کن اگر آزرده گشت آن خاطر نازت/ که عمری وقت می گیرد، شود عستاد، استادی

آخرین مطالب

مشهد- سال 92، ماه شهریور

نه به اون وقتا که سالی سه بار میومدم، سالی سه بار دلت برام تنگ میشد، سالی سه بار منو می خوندی به حرمت... یه سال لیلة الرغایب اونجا بودم، یه سال شب ولادت امام حسین و حضرت عباس(علیهم السلام)، یه سال شب نیمه شعبان...
 
یادش به خیر از حرم که میومدم دست می کشیدم رو سر بچه هایی که با نگاه ملتمسانه شون، ازت می خواستن فال بخری، و ازشون فال می خریدی، اما هیچوقت فال رو باز نمی کردی...
 
یادش بخیر بعد نماز صبح که از حرم در میومدیم، تو برف و سرما می رفتیم آب هویج بستنی می خوردیم جلوی باب الجوادت
یادش به خیر...
 
اما حالا چی؟ له له می زنم یه نصف روز بیام حرمت... هی به خیالم جور میشه، اما می فهمم نه... مشکلی می افته که من نمی تونم بیام... یعنی نطلبیدی ام، تعارف که نداریم با هم.
اما حالا چی؟ زار می زنم واسه اومدن به حرمت... اینکه از باب الرضا به نصف بالایی گنبدت که معلوم میشه، خیره بشم، ندونم چی بگم، فقط میگم السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع)...
 

خیال کردم امسال هم با حلی یک می رم مشهد... نه آقا سید مهدی می اومد، نه حاج آقا. به عرفان گفتم بریم؟ گفت سید میاد یا نه؟ گفتم نه، گفت پس بریم اونجا چی کار؟
حالا امسال هم که سید و حاجی طلبیده شدن... انگاری به زور دارن می برنشون.
خواستم خودمو بچسبونم بهشون، نشد. سه تایی رفتنمون شائبه دار می شد، حرف در میومد. گفتم خب شما برید به حلی یکی ها سر بزنید، من نمیام باهاتون. اما مثل اینکه نع! باز هم کتاب جوری ورق می خورد که تهش نه من می تونستم دو دقه با اونا باشم(به خاطر شائبه(!))، نه اونا می تونستن جای دیگه ای باشن غیر از همراهی با حلی یکی ها.
 ***
اردو خوراک معنوی خوبی نخواهد داشت... امام رضا(ع) خوراک اردو رو براشون رسوند... چقدر عجیب است این امام رئوف

ای امااااااااااان

خداوند پزشکتان نکند انشالله... همین!!!


نوشته شده در تاریخ 14 شهریور نود و دو

چندی از ایده ها

برای سایت افشاندیاری دات آی آر، ایده های زیادی داریم...به نظرم این سایت یکی از کارهای بزرگیه که می تونیم انجامش بدیم. خودم و عرفان رو عرض می کنم!
از دو سال پیش که اولین افشاندیاری ها رو برای اردوی مشهدی که عرفان با بچه هاش تو حلی4 (دبیرستان) داشت می رفت ساختیم و بعدش روز چهارشنبه سوری هم افشاندیاری گوشی رو ساختیم با مفهوم اینکه گوشی ایرانی بخرید( و الان مدتهاست انتظار می کشم یه وقتی پیدا کنم و دوباره تدوینش کنم)، از اون وقتها فهمیدیم که هر دو استعداد و توانایی در ساخت و پرداخت کلیپ های تصویری داریم. طوریکه ایده هامون مورد توجه اصحاب حرفه ای هم قرار گرفته بود. خلاصه بزرگترین کار انجام شده تدوین مستند دوزش بود که به نظرم عالی شده(البته همه هم این طور می گن.) کم کم عرفان افشار رفت تو کار تدوین حرفه ای با نرم افزار حرفه ایش و من رفتم تو کار ساخت موسیقی و خوانندگی. تا الان شش یا هفت (بیشتر یا کمتر) آهنگ ساختم و خوندم.
 
انشالله برنامه داریم تا آخر مهر ماه سایت رو راه بندازیم...همراه با کلی محتوا.
دعا کنید

استقرار

سلام
آقا این مدته که نبودم، گیر گنده ای افتاده بود تو کار دانشگاهم تا حدی که حدود پنج روز (یا بیشتر) نمی تونستم از شدت اضطراب لب به غذا بزنم. خلاصه دوپامین خونم اومده بود در حد شپش ته جیب آدم بی پول!
خلاصه دعا و توسل به همه ی معصومین و نذر و نیاز و اینها، باعث شد به نحوی - نه به اون صورتی که خودم می خواستم- گره باز شه و دوباره رودخانه ی شیرکاکائویی زندگی جریان پیدا کنه.
عوارضش رو هم خدا به خیر کنه. از دیگر نرفتن عرفان به حلی یک که بگذریم و شلوغی های سرش در این روزهای اخیر به خاطر سمینار مسخره ی دبیرستان حلی5، دوتایی قرار بود کارهای اولیه ی تدوین کارآزمون بزرگ دوزش رو که در حلی یک انجام شد، و فیلم ازش گرفته شد، انجام بدیم و خود تدوین رو بدیم یه بابایی برامون تکمیل کنه. اما پیچش روزگار کار رو به جایی رسوند که دم عیدی، یکشنبه ها رو فعلا وقت می گذاریم روی تدوین در پاچه رفته مان.
آقا خلاصه یادش به خیر که روزگاری ما معلم بودیم در کنار همین آقای عرفان افشار و قبل تر هایش در کنار آقای سجاد محمدنبی نیز هم. شاید از اون دوران خاطراتی رو در اینجا سیاهه کردم( که البته باید نوشت به رشته ی دیجیتال درآوردم!).
از اطناب می پرهیزیم... خداحافظ و اینها.

استمرار و استمداد

سلام
آقا این مدته که نبودم، گیر گنده ای افتاده بود تو کار دانشگاهم تا حدی که حدود پنج روز (یا بیشتر) نمی تونستم از شدت اضطراب لب به غذا بزنم. خلاصه دوپامین خونم اومده بود در حد شپش ته جیب آدم بی پول!
خلاصه دعا و توسل به همه ی معصومین و نذر و نیاز و اینها، باعث شد به نحوی - نه به اون صورتی که خودم می خواستم- گره باز شه و دوباره رودخانه ی شیرکاکائویی زندگی جریان پیدا کنه.
عوارضش رو هم خدا به خیر کنه. از دیگر نرفتن عرفان به حلی یک که بگذریم و شلوغی های سرش در این روزهای اخیر به خاطر سمینار مسخره ی دبیرستان حلی5، دوتایی قرار بود کارهای اولیه ی تدوین کارآزمون بزرگ دوزش رو که در حلی یک انجام شد، و فیلم ازش گرفته شد، انجام بدیم و خود تدوین رو بدیم یه بابایی برامون تکمیل کنه. اما پیچش روزگار کار رو به جایی رسوند که دم عیدی، یکشنبه ها رو فعلا وقت می گذاریم روی تدوین در پاچه رفته مان.
آقا خلاصه یادش به خیر که روزگاری ما معلم بودیم در کنار همین آقای عرفان افشار و قبل تر هایش در کنار آقای سجاد محمدنبی نیز هم. شاید از اون دوران خاطراتی رو در اینجا سیاهه کردم( که البته باید نوشت به رشته ی دیجیتال درآوردم!).
از اطناب می پرهیزیم... خداحافظ و اینها.

بیوگرافی

سلام
این جا در ادامه ی دفترچه ای خواهد بود که از دوم دبیرستان آن را پر می کردم. نترسید، نه فضای اون دفترچه خیلی خصوصی بود که بخوام اینجا ادامه اش بدم، نه من به حریم شخصی در اینترنت اعتقادی دارم
اینجا تصمیم گرفتم خاطرات جالب از حال و گذشته و آینده(!) و تفکرات و الخ را بیان کنم. گاهی هم دلنوشته ای در کنم از خویش تا بماند و بعد ها که خودم یا دوستانم یا شاگردانم خواندندندشان(!!) تجدید خاطره ای شود و باعث آزاد سازی ACh در هیپوکامپ شان/مان.
 
معرفی خودم:
عستاد اسفندیاری هستم دانشجوی رشته ی پزشکی یک جوان بیست و چند ساله که تعریف از خود نباشه، کمی بزرگتر از سنم می زنم(چه ظاهر چه ذهنی). خلاق، متفکر، مهربون، تپل، دوست داشتنی و خلاصه از این جور مزخرفاتی که هیچکس اهمیت هم نمیده و کلا ملت خودشون رو خوب معرفی می کنن همه جا.
یه داداش دارم اسمش عرفان فامیلشم افشار. بله، برادرم هستن. نه خیر به سرپرستی قبول نکردیمش، چون باهم خیلی رفیقیم، کار از رفاقت گذشته بینمون.
خلاصه اینکه آره و اینا.

 

تصحیح (سال 99): نه دیگر دانشجوی پزشکی ام، نه آن فرد دیگر برادرم است.

تصحیح2: مزخرف ترین بیوگرافی دنیا را نوشتم. چرت و پرت محض است. فقط برای اینکه یادم نرود چه خزعبلی بودم تغییرش نمی دهم.

ابتدا

بسم الله الرحمن الرحیم