خاطرات یک انسان عاشق

خاطرات، حرفها و کمی بی پرده

خاطرات یک انسان عاشق

خاطرات، حرفها و کمی بی پرده

حلالم کن اگر آزرده گشت آن خاطر نازت/ که عمری وقت می گیرد، شود عستاد، استادی

آخرین مطالب

لطف یار در غربت 1

بودن در کشوری غیر اسلامی که از صبح تا شب صدای هیچ اذانی به گوش نمی رسد و یا حتی در ماه های پر حادثه ی مذهبی مثل محرم، رجب، شعبان و رمضان نیز هیچ حال و هوایی تغییر نمی کند، ممکن است در بعضی هایی که سالها در این فضا رشد کردند و به اون اعتقاد دارن و از اون حال و هواها اثر می گرفتن، ایجاد تشنگی کند. خصوصا کشوری که 70% مردمش ملحد یا آتئیست هستن (گالوپ، 2017؛ ترسیم تصویری). درست است بنا به دلایل شخصی مجبور به ترک وطن و کسب علم در کشور دیگری شدم، اما ترک وطن دلیل بر جای گذاشتن و رها کردن اعتقادات و باورها و هویت یک فرد نمی شود.

بعد از گذشت ماه ها و عادت کردن به این فضا و گذراندن ماه رمضان، بدون هیچ مراسم شب احیا و دعای سحر و اون حال و هوای لطیف و زیبایی که در ایران به استشمام می رسد، و بعد از گذراندن ماه محرمی که حتی نمی شد در مراسم های آنلاین هم شرکت کنی (به خاطر اختلاف زمانی و تداخلاتی که با کار و کلاس و ... به وجود می آمد)، این تشنگی را در من چندین برابر کرده بود. در این شهر، مساجد و Community centre های مسلمان پیدا کرده بودم، اما همگی برای برادران سنی مذهب بودند و من از سر احتیاط و دوری از جدال و یا هر اتفاقی از رفتن به اونجاها پرهیز می کردم (باید در این فضا قرار بگیرید تا متوجه بشید) تا اینکه محل زندگیم و خوابگاهم رو تغییر دادم و اونجا بود که بعد از تقریبا یک سال تنهایی کشیدن و خالی بودن باطری مراودات اجتماعی، این تغییر رو می تونم یک خاطره ی از یاد نرفتنی و شیرین تلقی کنم.

در خوابگاه جدید که از لحاظ قیمت و امکانات بسیار بهتر از خوابگاه خود دانشگاه بود، روز اولی که منتظر بودم تا اتاقم رو به راه بشود که بتوانم تحویلش بگیرم، در آشپزخانه نشسته بودم. (یکی از مدل های خوابگاه در انگلیس به این شکل است که یک واحد دارای 5 -6 اتاق و یک آشپزخانه مشترک می باشد. دستشویی و حمام بنا بر انتخاب فرد هم می تواند مشترک باشد هم جداگانه برای هر اتاق) پسری با پوست تیره رنگ وارد شد و در حالی که مشغول تلفن حرف زدن به زبانی که نمی فهمیدمش بود، از داخل یخچال یک سری چیز میز درآورد و شروع کرد به خورد کردن. من سرم داخل گوشی خودم بود و مشغول چک کردن ایمیل و مقاله و اینها بودم. بعد از تحویل گرفتن اتاقم برگشتم به آشپزخانه که وسایلم را بردارم و البته قدری هم استراحت کنم. چون مشغول اساس کشی هم بودم و بعد از استرس چند ساعته ای که روز تحویل اتاق بر من وارد شده بود، نیاز داشتم کمی مغزم را خنک کنم. 

فرد دیگری نیز وارد آشپزخانه شد و مرا دید و سلام و احوالپرسی کرد. قدری صحبت کردیم و همکلام شدیم. هر سه نفرمان منظورم است. من، فرد اول و فرد دوم. سپس فرد چهارمی هم به ما اضافه شد و دیگر گرم صحبت شدیم. جالب اینجا بود که دقیق مطمئن نیستم راجع به چی صحبت می کردیم اما در همین می دانم که معرفی خودمان در اولویت چندم افتاده بود. برخلاف معمول عادت که همیشه آدم خودش را معرفی می کند. یادمان افتاد که کسی من را نمی شناسد و من هم آنها را نمی شناسم. همین باعث شد با خنده و شوخی شروع به معرفی خود کنیم:

- من فلانی ام! اهل ایرانم، فلان رشته رو می خونم.

- من هم پراناو هستم از هند، این هم الکسه اهل پِرو

- من هم علی هستم، اهل پاکستان.

ناگهان جاخوردم... علی؟!!! در کشوری که من هرچه عرب زبان یا مسلمان دیده بودم تا به اینجا اسمشان هرچه بود حداقل علی نبود. با تردید پرسیدم علی... مسلمانی؟ گفت بله. با تردید بیشتر پرسیدم شیعه؟ گفت بله و آخرین سوال: امام زمان رو میشناسی؟ گفت معلومه که میشناسم امام مهدی رو

چهره ام باز شد گفتم علی...!!! منم شیعه ام!

هرچه در دست داشت رها کرد. انگار که دو برادر از هم دورافتاده بودیم و حالا بعد از سالها همدیگر را اتفاقی پیدا کرده باشیم، ناگهان هم دیگر را تنگ در آغوش کشیدیم و فشردیم. نمی دانید چه حالی داشتم. پراناو (هندی) و الکس (پِروئی) با تعجب نگاهمان می کردند. گفتم بچه ها علی می فهمد اما شما ها متوجه نیستید دیدن یک کسی که هم مذهب تو باشد آنهم در چنین دنیایی چه حسی دارد. حقیقتا خوشحال بودم. مرد جوان خوش قیافه اهل پاکستان که در برخورد اول حتی به هم سلام هم نکردیم، حالا جای خود را در دل من پیدا کرده بود و من هم در دل او (به گفته خودش) و من بعد از مدتها حس غربت و تنهایی، بالاخره احساس وطن کردم. حس کردم دیگر تنها و غریب نیستم. حس کردم خانواده ای در کنارم دارم که هم خون من نیستند اما گویی از یک مادر هستیم. کسانی که به شدت به من کمک می کنند و هوایم را دارند (علاوه بر خانواده عزیز خودم).

  • میم‌پ اسفندیاری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">