خاطرات یک انسان عاشق

خاطرات، حرفها و کمی بی پرده

خاطرات یک انسان عاشق

خاطرات، حرفها و کمی بی پرده

حلالم کن اگر آزرده گشت آن خاطر نازت/ که عمری وقت می گیرد، شود عستاد، استادی

آخرین مطالب

لطف یار در غربت 2

پیش نوشت: این خاطره را به توصیه ی رفیق عزیزم حسین قنبری سیاهه می کنم، و گرنه قصد نوشتنش را نداشتم.

 

ماه صفر رسیده بود. نزدیک اربعین بودم. با دیدن پست ها، اخبار، مطالب تلگرام و توئیتر و اینستاگرام کم کم حس و حال اربعین گرفته بودم. می دیدم چقدر از رفقا و دوستانم چه نزدیک و چه دور، مشرف به پیاده روی اربعین و یا زیارت کربلا شده بودند و من هربار با دیدن عکس ها دلم می سوخت. هرچند که معتقدم زیارت دور و نزدیک ندارد و از هرجا که باشی، زیارت کرده ای، اما خب... آدم است دیگر، دلش می خواهد گاهی.

روز اربعین رسید. نمی دانم چرا اینقدر دلم هوای اربعین کرده بود. هوای پیاده روی. حال و هوایی که فقط یک بار تجربه اش را داشتم... . نزدیک غروب بود، ته دلم گفتم یا امام حسین... دلم می سوزد از اینکه نمی توانم بیایم... دلم می سوزد از اینکه رفقای نزدیکم رفتند، عکس می گذارند، کیف می کنند، غذای موکب ها، پذیرایی موکب داران، چهره های خندان مردم و حال و هوای خوبی که داشتند و من در تنهایی محض و در تاریکی نشسته ام و آه می کشم. سرخی خورشید تا وسط اتاقم افتاده بود. کار و بارهایم را انجام داده بودم و وقتم آزاد شده بود. ناگهان حرف علی (در پست قبلی معرفی اش کرده ام) به سرم زد! گفته بود یک کامیونیتی شیعه هم در شفیلد هست. خود علی اما رفته بود منچستر و در دسترس نبود. به او در واتسپ پیغام دادم و گفتم یادت هست گفتی یک کامیونیتی شیعه در شفیلد هست؟ می دانی کجاست؟ برایم یک لوکیشن فرستاد.

لباس پوشیدم و هدفون گذاشتم و گفتم پیاده می روم به سمت آنجا، امیدوارم که اذان مغرب برسم. نماز را می خوانم و بر می گردم. نمی خواستم دیروقت بیرون از خانه باشم. قدم زنان رفتم و رفتم اما مسیر طولانی تر از آن بود که فکر می کردم. اذان مغرب هم شده بود. گفتم حداقل پیدایش کنم، حالا نماز را می خوانم و بر می گردم. صرف اینکه پیاده بروم به جایی که احتمال می دادم جماعتی شیعه مذهب هستند برایم کافی بود. چون باز هم مطمئن نبودم چه جور شیعه ای هستند. به هر حال انگلیس است و هزار نیرنگ.

رسیدم به کوچه ای که پین شده بود روی نقشه. هرچه نگاه کردم چیزی ندیدم. یک رستوران خالی از سکنه بود که معلوم بود جمع شده و یک خانه بالایش که آن هم معلوم بود کسی در آن زندگی نمی کند. همینطور سرگردان بودم. کنجکاو هم بودم چون واقعا دوست داشتم ببینم در این کشور مسلمان های شیعه چه شکلی هستند!!! می دیدم افرادی با سر و ظاهر مسلمان گونه، وارد کوچه می شوند اما مطمئن نبودم. خلاصه بعد از حدود 20 دقیقه این طرف و آن طرف را گشتن، پیش خود گفتم نکند این جایی که مقصود است، در انتهای کوچه است نه سر کوچه (چون پین روی نقشه سر کوچه زده شده بود و نقشه های گوگل مپ بسیار دقیق هستند مخصوصا در کشوری مثل انگلیس). قدم زنان به ته کوچه رسیدم و دیدم بله! یک ساختمان آجری مانند یک نمازخانه بزرگ (یا یک تکیه) که در و پنجره های سفید PVC دارد و معلوم است این همان جاست. دو در بود که حدس زدم آنکه نزدیک تر است مخصوص ورود بانوان است و آنکه به سمت انتهای کوچه است مخصوص ورود آقایان. هم گرسنه بودم، هم کمی تشنه به خاطر پیاده روی طولانی و سرگردانی. با تردید و احتیاط درب مخصوص آقایان را باز کردم و مطمئن که شدم مخصوص آقایان است آرام وارد شدم. سرم را که بالا آوردم بنر بزرگ به دیوار نصب شده یک طرفش عکس آیت الله سیستانی و طرف دیگرش عکس آیت الله خامنه ای...!!!!! (این لینک وبسایت آنهاست) و وسط آن هم نوشته: انجمن حیدریه شیفیلد (به خط اردو)

خودمانی بگویم: کفم برید! 

پای دیوار هم ردیف روی میز انواع و اقسام و میوه و شکلات و شیرینی و چای و شربت و اینها بود. چیزهایی که به خاطر مشکل راننده کامیون و زنجیره انتقال در انگلیس، حدود 2-3 هفته بود که نایاب شده بود و حالا اینجا همینطور ریخته بود. انگار تلپورت شده بودم به یک موکب در جاده بین نجف و کربلا! بهت زده خیره شده بودم به چیزهایی که می بینم و لطفی که یار در غربت کرده بود. صدای مرد میانسال خوش چهره ای مرا به خود آورد. با لبخند و روی گشاده خوشامد گفت و مرا تعارف کرد. دید من از جایم تکان نمی خورم، شروع کرد به اصرار و اصرار. من حقیقتا شرمسار و خجالت زده شده بودم. در کل مصرانه از من می خواست که از خودم پذیرایی کنم و من هم با خجالت یکی دو میوه برداشتم و همانجا سرپا خوردم. باورم نمی شد... موکب اربعین آن هم در شهری وسط انگلستان که اصلا توقع نداشتم در آن شیعه پیدا شود. (مثلا اگر لندن یا منچستر بود شاید ولی شفیلد...؟)

داخل شدم. یک نمازخانه بزرگ با بنرها و سیاهی هایی که 90% آن ها را در ایران خودمان میبینیم. از آن زیارت عاشوراهایی که در نمازخانه ها و هیئت ها معمولا هست و مثلا در میانه هایش به فارسی نوشته :"پس می گویی صد مرتبه" یا "پس به سجده می روی و می گویی". پارچه سیاهی ای که روی آن شعر "باز این چه شورش است که در خلق عالم است..." چاپ شده و الی آخر. قشنگ انگار یک هیئت درست و حسابی دعوت شده بودم. منی که چند سالی بود درست هیئت نرفته بودم! گاهی آدم می ماند از کارهای خدا و اولیائش!

پرسیدم قبله کدام ور است؟ پیرمردی با زبان بی زبانی مرا تنظیم کرد! نمازها را خواندم و نشستم همراه بقیه که حدیث کساء می خواندند، منم خواندم. لهجه ی عربی خواندشان هم مثل خودمان بود. خیلی خودمانی و بی شیله پیله تر از آنچه فکر می کنید. نه تحریری، نه صوت فاخری... خیلی ساده و تا جای ممکن خالصانه. بعد از آن یک حاج آقایی آمد (روحانی - ملا) و رفت روی منبر و به زبان پاکستانی (الان از رفیق هندی ام که کنارم نشسته پرسیدم تا مطمئن شوم: اردو) سخنرانی کرد. 95% متوجه نمی شدم چه می گوید و آن 5% هم واژه های مشترک بود مثل جناب، چهلم و صلوات ها. جالب اینجاست که وقتی می خواستند برای بار دوم صلوات بفرستند به فارسی می گفتند: صلوات دوم را بلند تر بفرست (یا یک چیزی در همین مضمون اما به فارسی و نه اردو!). بعد از آن کمی هم مداحی پاکستانی گوش دادم و سینه زنی کردم (مداحی شان هم گروهی بود و بدون میکروفون، نه اینکه یک نفر میکروفون را بگیرد و سینه زنی هم همان سر و شکل معروف سینه زنی پاکستانی ها را داشت). اواخر مراسم شده بود و داشت خیلی دیر میشد. آمدم بیرون که دیدم روی میز یک عالمه غذای نذری در ظروف پلاستیکی که یک بار مصرف نبود روی هم چیده شده. یکی برداشتم و به سمت خانه روانه شدم. 

وقتی رسیدم خانه به این فکر می کردم که امام حسین، هم از من پذیرایی کرد، هم غذای هیئتی نصیبم کرد و هم کلی مرا تحویل گرفت و به مراسم عزاداری اش دعوتم کرد... چه آقایی است این آقا.

  • میم‌پ اسفندیاری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">