خاطرات یک انسان عاشق

خاطرات، حرفها و کمی بی پرده

خاطرات یک انسان عاشق

خاطرات، حرفها و کمی بی پرده

حلالم کن اگر آزرده گشت آن خاطر نازت/ که عمری وقت می گیرد، شود عستاد، استادی

آخرین مطالب

برای حامد رحیم پور

به نام خدا

 

 

خیلی وقت است ننوشتم. هیچ دلیلی نداشتم برای نوشتن. شاید برای خیلی ها 30 سالگی شان دلیل نوشتن باشد، شاید برای خیلی ها اتفاقات بزرگ زندگی، مثل ازدواج، بچه دار شدن، رفتن به خارج برای تحصیل یا هر کاری، قبول شدن در کنکور و خیلی اتفاقات دیگر...

اما من هم 30 ساله شدم. هم برای تحصیل به انگلستان سفر کردم. تمام دوستانم را گذاشتم و رفتم. دلم پیششان ماند، اما تنم رفت. یکی از آن ها تو بودی برادر. اما هیچکدام از اینها باعث نشد که بعد از مدتها به اینجا برگردم و بنویسم. اما دو روز پیش اتفاقی افتاد که الان مرا مجبور کرد به نوشتن و آن اتفاق... رفتن عجیب تو بود!

منی که به خاطر افسردگی شدید و مزمن، تقریبا احساساتم را از دست داده بودم، تماسم با دنیای واقعی را از دست داده بودم، هیچ چیز خوشحالم نمی کرد حتی بهترین اتفاقاتی که در زندگی ام میفتاد. منی که هیچ چیز دیگر مرا به شوق وا نمی داشت و از هیچ کاری لذت نمی بردم را وادار کردی به نوشتن برایت. حالا تو با رفتنت مرا آتش زدی، مثل خیلی هایمان... سوختیم.

در این سالها که در جشنواره مدرسه و در هنروما مشغول بودم هم خیلی شوق کار نداشتم، نه اینکه بدم میامد، نه، ذهنم اینقدر خسته بود که مرا از لذت بردن وا میداشت. اما فقط به خاطر 3 نفر، تن خسته ام را می کشاندم و سعی می کردم کارم را به بهترین شکل انجام دهم، هرچند که خیلی هم بهترین شکل نبود، نمی توانستم. یکی از آن سه نفر حامد بود. حامد رحیم پوری که از سال 89 با او آشنا شدم. در اولین برخوردم با او یادم است که ازش خواستم تا در درس هنر برای من هم جایی باز کند، زیست درس می دادم اما به هنر بشدت علاقه داشتم و دارم. یادم هست اولش رد کرد. گفت منطقی نیست که رشته آدم با درسی که می دهد متفاوت باشد. بچه ها ممکن است نپذیرند. اما بعدا در راهنمایی حلی3 یادم هست در اتاق علوم انسانی بودیم و خودش گفت که نظرش عوض شده و اشتباه می کرده و از من خواست به هنروما بپیوندم. من هم تمام ایده ها و فکرهایم را گفتم و با کمال صبر گوش می داد. عاشق جلسه های دونفری مان بودم. بعد از جلسه با او اینقدر حس خوب داشتم که می خواستم محکم بغلش کنم... نمی دانم چرا این کار را نکردم. اما موقع خداحافظی دستش را می فشردم تا عمق علاقه ام را به او نشان دهم.

بعدها در دبیرستان حلی1 صحبت می کردیم، می گفت خوب است آدم در یک مقوله عمیق شود تا از تبدیل شدن به یک اقیانوس با عمق 1 سانتی متری باز بماند، تا بتواند اثری روی بچه هایی بگذارد که به او مراجعه می کنند. یادم نمی رود این حرفش را هیچوقت، هرچند خیلی به آن عمل نکردم تا همین 4-5 سال پیش. 

اولین باری که باهم سرکلاس رفتیم، تابستان 93 بود، راهنمایی علامه حلی 2 برای یک پروژه مشترک بین هنر و اجتماعی. جدی و سخت گیر بود و اساسی پیگیری می کرد کارهای بچه ها را. برعکس من که مهربان بودم. استراتژی تدریسمان را هم اینچنین چیده بود که می گفت تو معلم خوبه باش و من معلم بده. هیچوقت قصد ایجاد تغییر نداشت، برنامه کارش را بر اساس ویژگی های دیگران می چید و پیش می برد. ذهن بازش را همیشه می ستودم. چند بار در راهنمایی حلی3 به جایش سرکلاس رفتم. بچه ها از حامد خیلی می ترسیدند و تفاوت اخلاقی من و او را به وضوح می دیدند. عجیب بود که چرا من را برای جایگزینی انتخاب می کرد؟ با اینکه می دانست رفتارمان 180 درجه متفاوت است...؟ اما من سر کلاس از حامد کم نمی گذاشتم. بسیار از او برای بچه ها تعریف می کردم و می گفتم قدرش را بدانند و به او بیشتر از یک معلم هنر نگاه کنند. 

اینقدر دوستش داشتم که همیشه با او شوخی می کردم. پشت سرش و جلوی خودش و البته همیشه به او می گفتم و او هم می خندید. به احترامش بلند می شدم و شعار می دادم، برایش تعظیم می کردم. ظاهرش شوخی و خنده بود اما واقعی بود. برای اینکه بدش نیاید در پوشش مزاح مخفی می کردم اما واقعا از ته دلم بود. این آخرها هم که با کُت قهوه ای همیشگی اش سر به سرش می گذاشتم... . همینی که در عکسهای مختلف دیده اید.

ندیدم لبخند نزند، اکثر مواقع گوشه لبش بالا بود، خوش رو بود، دقیق بود و خوش صدا. پسرش که به دنیا آمد تمام دانسته هایم را برایش مرتب می نوشتم. سعی می کردم به بهترین نحو برایش توضیح دهم و پیگیری می کردم احوالاتش را. پسرش را عین خودش دوست داشتم و دارم و حالا غصه ی بازماندگانش هست که بر دلم مانده. می دانم خودش بهشتی است. مهمان خداست و خدا مهمانش را اذیت نمی کند. مؤمن بود. واقعا مؤمن بود.

حامد جان، برایت دعا می کنم، تو هم برایم دعا کن. از راه دور می نویسم، از جایی که هیچ دوستی ندارم که در آغوشش بگیرم و با او بگریم. از کیلومترها دورتر برایت می نویسم... خداحافظ رفیق. دیدارمان به قیامت.

  • میم‌پ اسفندیاری

نظرات  (۱)

تاثیری که تو زندگی ما گذاشت فراموش نشدنیه. خیلی خوشحالم که در نقطه‌ی آغاز این رفاقت بودن و تولد این ارتباط زیبا و باشکوه رو دیدم.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">