خاطرات یک انسان عاشق

خاطرات، حرفها و کمی بی پرده

خاطرات یک انسان عاشق

خاطرات، حرفها و کمی بی پرده

حلالم کن اگر آزرده گشت آن خاطر نازت/ که عمری وقت می گیرد، شود عستاد، استادی

آخرین مطالب

۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

لطف یار در غربت 3

روز شهادت حضرت ام البنین بود. البته این روز رو محترم می شمرم و گاهی به ایشون هم توسل می کنم اما آنقدری داغ نیستم حقیقتش. مثلا اینطور نیست که حتما مقید باشم مراسمی بروم و اینها اما حرمت روز را سعی میکنم نگه دارم. به هرحال مادر حضرت عباس هستند و همسر امام علی. یادم هست برای پیاده روی رفتم بیرون و وقت اذان شد. دیدم نزدیک انجمن حیدریه هستم. گفتم حالا که اذان هم شده و منم نزدیکم، بروم نمازها را بزنم به بدن و برگردم خانه. کلا بنای من صرف پیاده روی بود... همین. داخل شدم. نماز مغرب تمام شده بود. فرادی خواندم و پیش نماز که یک آخوندی غیر از آن کسی بود که قبلا دیده بودمش، ایستاد برای عشاء. نه مکبری نه هیچی... درست مثل تجمع ها و هیئت های خودمانی ای که گاهی شرکت کرده ایم. صمیمی و بی شیله پیله. عشاء را هم خواندم و رفتم نشستم و تکیه به دیوار زدم برای اینکه قدری استراحت کنم. حاج آقا شروع کرد به سخنرانی به زبان عربی. تقریبا چیزی دستگیرم نمی شد اما گوش می دادم. دیدم چیزی نمی فهمم و البته هم نمی خواستم در تاریکی هوا بیرون از خانه باشم، لذا بلند شدم که برگردم خانه چون صرفا می خواستم نمازهایم را خوانده باشم. 

آمدم بیرون و مشغول پوشیدن کفش شدم که آقای خوش پوشی با ته ریش جوگندمی خطابم کرد و گفت می روید؟ گفتم بله. گفت بیایید غذا بدهم بهتان. گفتم نه ممنون آمدم صرفا نماز بخوانم بروم. اصرار کرد گفت همراهم بیا. دنبالش رفتم بیرون، رفت از پشت ماشینش یک کیسه سفید برداشت و داد به دستم. خیلی تشکر کردم و خداحافظی کردم و راهی خانه شدم.

رسیدم خانه دیدم در یک ظرف چلوگردن، یک ظرف خوراک لوبیا، یک ظرف خرما و شیرینی که تاحالا نخورده بودم، یک سیب و یک نارنگی و یک لیوان دوغ بود! عجب شامی! جای شما خالی!!!

 

این خاندان عجیب اند... بدهکار کسی نمی مانند. خداکند که ما را از خانه شان نرانند که بسیار خطاکاریم و بدهکار.

لطف یار در غربت 2

پیش نوشت: این خاطره را به توصیه ی رفیق عزیزم حسین قنبری سیاهه می کنم، و گرنه قصد نوشتنش را نداشتم.

 

ماه صفر رسیده بود. نزدیک اربعین بودم. با دیدن پست ها، اخبار، مطالب تلگرام و توئیتر و اینستاگرام کم کم حس و حال اربعین گرفته بودم. می دیدم چقدر از رفقا و دوستانم چه نزدیک و چه دور، مشرف به پیاده روی اربعین و یا زیارت کربلا شده بودند و من هربار با دیدن عکس ها دلم می سوخت. هرچند که معتقدم زیارت دور و نزدیک ندارد و از هرجا که باشی، زیارت کرده ای، اما خب... آدم است دیگر، دلش می خواهد گاهی.

روز اربعین رسید. نمی دانم چرا اینقدر دلم هوای اربعین کرده بود. هوای پیاده روی. حال و هوایی که فقط یک بار تجربه اش را داشتم... . نزدیک غروب بود، ته دلم گفتم یا امام حسین... دلم می سوزد از اینکه نمی توانم بیایم... دلم می سوزد از اینکه رفقای نزدیکم رفتند، عکس می گذارند، کیف می کنند، غذای موکب ها، پذیرایی موکب داران، چهره های خندان مردم و حال و هوای خوبی که داشتند و من در تنهایی محض و در تاریکی نشسته ام و آه می کشم. سرخی خورشید تا وسط اتاقم افتاده بود. کار و بارهایم را انجام داده بودم و وقتم آزاد شده بود. ناگهان حرف علی (در پست قبلی معرفی اش کرده ام) به سرم زد! گفته بود یک کامیونیتی شیعه هم در شفیلد هست. خود علی اما رفته بود منچستر و در دسترس نبود. به او در واتسپ پیغام دادم و گفتم یادت هست گفتی یک کامیونیتی شیعه در شفیلد هست؟ می دانی کجاست؟ برایم یک لوکیشن فرستاد.

لباس پوشیدم و هدفون گذاشتم و گفتم پیاده می روم به سمت آنجا، امیدوارم که اذان مغرب برسم. نماز را می خوانم و بر می گردم. نمی خواستم دیروقت بیرون از خانه باشم. قدم زنان رفتم و رفتم اما مسیر طولانی تر از آن بود که فکر می کردم. اذان مغرب هم شده بود. گفتم حداقل پیدایش کنم، حالا نماز را می خوانم و بر می گردم. صرف اینکه پیاده بروم به جایی که احتمال می دادم جماعتی شیعه مذهب هستند برایم کافی بود. چون باز هم مطمئن نبودم چه جور شیعه ای هستند. به هر حال انگلیس است و هزار نیرنگ.

رسیدم به کوچه ای که پین شده بود روی نقشه. هرچه نگاه کردم چیزی ندیدم. یک رستوران خالی از سکنه بود که معلوم بود جمع شده و یک خانه بالایش که آن هم معلوم بود کسی در آن زندگی نمی کند. همینطور سرگردان بودم. کنجکاو هم بودم چون واقعا دوست داشتم ببینم در این کشور مسلمان های شیعه چه شکلی هستند!!! می دیدم افرادی با سر و ظاهر مسلمان گونه، وارد کوچه می شوند اما مطمئن نبودم. خلاصه بعد از حدود 20 دقیقه این طرف و آن طرف را گشتن، پیش خود گفتم نکند این جایی که مقصود است، در انتهای کوچه است نه سر کوچه (چون پین روی نقشه سر کوچه زده شده بود و نقشه های گوگل مپ بسیار دقیق هستند مخصوصا در کشوری مثل انگلیس). قدم زنان به ته کوچه رسیدم و دیدم بله! یک ساختمان آجری مانند یک نمازخانه بزرگ (یا یک تکیه) که در و پنجره های سفید PVC دارد و معلوم است این همان جاست. دو در بود که حدس زدم آنکه نزدیک تر است مخصوص ورود بانوان است و آنکه به سمت انتهای کوچه است مخصوص ورود آقایان. هم گرسنه بودم، هم کمی تشنه به خاطر پیاده روی طولانی و سرگردانی. با تردید و احتیاط درب مخصوص آقایان را باز کردم و مطمئن که شدم مخصوص آقایان است آرام وارد شدم. سرم را که بالا آوردم بنر بزرگ به دیوار نصب شده یک طرفش عکس آیت الله سیستانی و طرف دیگرش عکس آیت الله خامنه ای...!!!!! (این لینک وبسایت آنهاست) و وسط آن هم نوشته: انجمن حیدریه شیفیلد (به خط اردو)

خودمانی بگویم: کفم برید! 

پای دیوار هم ردیف روی میز انواع و اقسام و میوه و شکلات و شیرینی و چای و شربت و اینها بود. چیزهایی که به خاطر مشکل راننده کامیون و زنجیره انتقال در انگلیس، حدود 2-3 هفته بود که نایاب شده بود و حالا اینجا همینطور ریخته بود. انگار تلپورت شده بودم به یک موکب در جاده بین نجف و کربلا! بهت زده خیره شده بودم به چیزهایی که می بینم و لطفی که یار در غربت کرده بود. صدای مرد میانسال خوش چهره ای مرا به خود آورد. با لبخند و روی گشاده خوشامد گفت و مرا تعارف کرد. دید من از جایم تکان نمی خورم، شروع کرد به اصرار و اصرار. من حقیقتا شرمسار و خجالت زده شده بودم. در کل مصرانه از من می خواست که از خودم پذیرایی کنم و من هم با خجالت یکی دو میوه برداشتم و همانجا سرپا خوردم. باورم نمی شد... موکب اربعین آن هم در شهری وسط انگلستان که اصلا توقع نداشتم در آن شیعه پیدا شود. (مثلا اگر لندن یا منچستر بود شاید ولی شفیلد...؟)

داخل شدم. یک نمازخانه بزرگ با بنرها و سیاهی هایی که 90% آن ها را در ایران خودمان میبینیم. از آن زیارت عاشوراهایی که در نمازخانه ها و هیئت ها معمولا هست و مثلا در میانه هایش به فارسی نوشته :"پس می گویی صد مرتبه" یا "پس به سجده می روی و می گویی". پارچه سیاهی ای که روی آن شعر "باز این چه شورش است که در خلق عالم است..." چاپ شده و الی آخر. قشنگ انگار یک هیئت درست و حسابی دعوت شده بودم. منی که چند سالی بود درست هیئت نرفته بودم! گاهی آدم می ماند از کارهای خدا و اولیائش!

پرسیدم قبله کدام ور است؟ پیرمردی با زبان بی زبانی مرا تنظیم کرد! نمازها را خواندم و نشستم همراه بقیه که حدیث کساء می خواندند، منم خواندم. لهجه ی عربی خواندشان هم مثل خودمان بود. خیلی خودمانی و بی شیله پیله تر از آنچه فکر می کنید. نه تحریری، نه صوت فاخری... خیلی ساده و تا جای ممکن خالصانه. بعد از آن یک حاج آقایی آمد (روحانی - ملا) و رفت روی منبر و به زبان پاکستانی (الان از رفیق هندی ام که کنارم نشسته پرسیدم تا مطمئن شوم: اردو) سخنرانی کرد. 95% متوجه نمی شدم چه می گوید و آن 5% هم واژه های مشترک بود مثل جناب، چهلم و صلوات ها. جالب اینجاست که وقتی می خواستند برای بار دوم صلوات بفرستند به فارسی می گفتند: صلوات دوم را بلند تر بفرست (یا یک چیزی در همین مضمون اما به فارسی و نه اردو!). بعد از آن کمی هم مداحی پاکستانی گوش دادم و سینه زنی کردم (مداحی شان هم گروهی بود و بدون میکروفون، نه اینکه یک نفر میکروفون را بگیرد و سینه زنی هم همان سر و شکل معروف سینه زنی پاکستانی ها را داشت). اواخر مراسم شده بود و داشت خیلی دیر میشد. آمدم بیرون که دیدم روی میز یک عالمه غذای نذری در ظروف پلاستیکی که یک بار مصرف نبود روی هم چیده شده. یکی برداشتم و به سمت خانه روانه شدم. 

وقتی رسیدم خانه به این فکر می کردم که امام حسین، هم از من پذیرایی کرد، هم غذای هیئتی نصیبم کرد و هم کلی مرا تحویل گرفت و به مراسم عزاداری اش دعوتم کرد... چه آقایی است این آقا.

لطف یار در غربت 1

بودن در کشوری غیر اسلامی که از صبح تا شب صدای هیچ اذانی به گوش نمی رسد و یا حتی در ماه های پر حادثه ی مذهبی مثل محرم، رجب، شعبان و رمضان نیز هیچ حال و هوایی تغییر نمی کند، ممکن است در بعضی هایی که سالها در این فضا رشد کردند و به اون اعتقاد دارن و از اون حال و هواها اثر می گرفتن، ایجاد تشنگی کند. خصوصا کشوری که 70% مردمش ملحد یا آتئیست هستن (گالوپ، 2017؛ ترسیم تصویری). درست است بنا به دلایل شخصی مجبور به ترک وطن و کسب علم در کشور دیگری شدم، اما ترک وطن دلیل بر جای گذاشتن و رها کردن اعتقادات و باورها و هویت یک فرد نمی شود.

بعد از گذشت ماه ها و عادت کردن به این فضا و گذراندن ماه رمضان، بدون هیچ مراسم شب احیا و دعای سحر و اون حال و هوای لطیف و زیبایی که در ایران به استشمام می رسد، و بعد از گذراندن ماه محرمی که حتی نمی شد در مراسم های آنلاین هم شرکت کنی (به خاطر اختلاف زمانی و تداخلاتی که با کار و کلاس و ... به وجود می آمد)، این تشنگی را در من چندین برابر کرده بود. در این شهر، مساجد و Community centre های مسلمان پیدا کرده بودم، اما همگی برای برادران سنی مذهب بودند و من از سر احتیاط و دوری از جدال و یا هر اتفاقی از رفتن به اونجاها پرهیز می کردم (باید در این فضا قرار بگیرید تا متوجه بشید) تا اینکه محل زندگیم و خوابگاهم رو تغییر دادم و اونجا بود که بعد از تقریبا یک سال تنهایی کشیدن و خالی بودن باطری مراودات اجتماعی، این تغییر رو می تونم یک خاطره ی از یاد نرفتنی و شیرین تلقی کنم.

در خوابگاه جدید که از لحاظ قیمت و امکانات بسیار بهتر از خوابگاه خود دانشگاه بود، روز اولی که منتظر بودم تا اتاقم رو به راه بشود که بتوانم تحویلش بگیرم، در آشپزخانه نشسته بودم. (یکی از مدل های خوابگاه در انگلیس به این شکل است که یک واحد دارای 5 -6 اتاق و یک آشپزخانه مشترک می باشد. دستشویی و حمام بنا بر انتخاب فرد هم می تواند مشترک باشد هم جداگانه برای هر اتاق) پسری با پوست تیره رنگ وارد شد و در حالی که مشغول تلفن حرف زدن به زبانی که نمی فهمیدمش بود، از داخل یخچال یک سری چیز میز درآورد و شروع کرد به خورد کردن. من سرم داخل گوشی خودم بود و مشغول چک کردن ایمیل و مقاله و اینها بودم. بعد از تحویل گرفتن اتاقم برگشتم به آشپزخانه که وسایلم را بردارم و البته قدری هم استراحت کنم. چون مشغول اساس کشی هم بودم و بعد از استرس چند ساعته ای که روز تحویل اتاق بر من وارد شده بود، نیاز داشتم کمی مغزم را خنک کنم. 

فرد دیگری نیز وارد آشپزخانه شد و مرا دید و سلام و احوالپرسی کرد. قدری صحبت کردیم و همکلام شدیم. هر سه نفرمان منظورم است. من، فرد اول و فرد دوم. سپس فرد چهارمی هم به ما اضافه شد و دیگر گرم صحبت شدیم. جالب اینجا بود که دقیق مطمئن نیستم راجع به چی صحبت می کردیم اما در همین می دانم که معرفی خودمان در اولویت چندم افتاده بود. برخلاف معمول عادت که همیشه آدم خودش را معرفی می کند. یادمان افتاد که کسی من را نمی شناسد و من هم آنها را نمی شناسم. همین باعث شد با خنده و شوخی شروع به معرفی خود کنیم:

- من فلانی ام! اهل ایرانم، فلان رشته رو می خونم.

- من هم پراناو هستم از هند، این هم الکسه اهل پِرو

- من هم علی هستم، اهل پاکستان.

ناگهان جاخوردم... علی؟!!! در کشوری که من هرچه عرب زبان یا مسلمان دیده بودم تا به اینجا اسمشان هرچه بود حداقل علی نبود. با تردید پرسیدم علی... مسلمانی؟ گفت بله. با تردید بیشتر پرسیدم شیعه؟ گفت بله و آخرین سوال: امام زمان رو میشناسی؟ گفت معلومه که میشناسم امام مهدی رو

چهره ام باز شد گفتم علی...!!! منم شیعه ام!

هرچه در دست داشت رها کرد. انگار که دو برادر از هم دورافتاده بودیم و حالا بعد از سالها همدیگر را اتفاقی پیدا کرده باشیم، ناگهان هم دیگر را تنگ در آغوش کشیدیم و فشردیم. نمی دانید چه حالی داشتم. پراناو (هندی) و الکس (پِروئی) با تعجب نگاهمان می کردند. گفتم بچه ها علی می فهمد اما شما ها متوجه نیستید دیدن یک کسی که هم مذهب تو باشد آنهم در چنین دنیایی چه حسی دارد. حقیقتا خوشحال بودم. مرد جوان خوش قیافه اهل پاکستان که در برخورد اول حتی به هم سلام هم نکردیم، حالا جای خود را در دل من پیدا کرده بود و من هم در دل او (به گفته خودش) و من بعد از مدتها حس غربت و تنهایی، بالاخره احساس وطن کردم. حس کردم دیگر تنها و غریب نیستم. حس کردم خانواده ای در کنارم دارم که هم خون من نیستند اما گویی از یک مادر هستیم. کسانی که به شدت به من کمک می کنند و هوایم را دارند (علاوه بر خانواده عزیز خودم).